خلوت انس






بياييد ديدنم

پيراهن جهيزيه ي مادرم تنم
سرمه کشيده اند به چشمان روشنم
آن زن که توي آينه غمگين نشسته است
وقتي دقيق مي شوم، آري خود منم
امشب براي شادي من ساز مي زنند
اما ببين چقدر بلند است شيونم
از ترس اينکه چشمم نيفتد به چشمتان
خيره شدم مدام به گل هاي دامنم
داري مقابل دل من رژه مي روي
مي لرزد از صداي قدمهايتان تنم
حالا صداي هلهله نزديک مي شود
حس مي کنم که تند شده نبض گردنم
با اين که ديگر از دلتان مي روم ولي
خوشحال مي شوم که بياييد ديدنم.

کشف

گاهي وسوسه مي شوم
از اين غبار بگذرم
چون بادي بي شکيب
و کشفش کنم
پيش از آنکه کشفم کند
زرد
چه رنگي دارد راستي؟
من سرخ مي خواهمش
گاهي وسوسه مي شوم
سرخي را تجربه کنم...

بر آب رفته

در ابتداي زمين
کنار آسمان نشستيم
دعا کرديم
شايد...
تمام آرزوهامان
باران شود
ندانستيم
تمام خاکسترمان را
آب خواهد برد.

باد ما را خواهد برد

در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان ميعادي دارد
در شب کوچک من دلهره ي ويراني ست
گوش کن
وزش ظلمت را مي شنوي؟
من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم
من به نوميدي خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را مي شنوي؟
در شب اکنون چيزي مي گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر اين بام که هر لحظه در او بيم فرو ريختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه ي باريدن را گويي منتظرند
لحظه اي
و پس از آن، هيچ.
پشت اين پنجره شب دارد مي لرزد
و زمين دارد
باز مي ماند از چرخش
پشت اين پنجره يک نامعلوم
نگران من و توست
اي سراپايت سبز
دستهايت را چون خاطره اي سوزان، در دستان عاشق من
بگذار
...
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد

آخرين باور

تکان نخورد خيابان، چراغ قرمز شد و سبز پشت ترافيک لحظه ها گنديد
سکون شديم و به فرمان ايست تن داديم، و از سکونت ما طرح رد پا گنديد
تمام مزرعه ها را مترسکان خوردند، پرنده ها به قفس ها پناه آوردند
به دادمان نرسيد اشک، آخرين باور، و بغض پشت گلو ماند و ماند تا گنديد
تکان نخورد خيابان و زندگي جا زد، تمام عقربه ها روي خاک افتادند
و شهر زير سکوتي مهيب مدفون شد، کسي نخواند و نپرسيد تا صدا گنديد
ته تمامي تقويم ها که تازه نشد، و در هجوم زمستان بهار هم گم شد
کسي براي نبود بنفشه گريه نکرد، بهار در ته اسفندهاي ما گنديد
کسي به خاطر حتي خودش نمي خواند، از اين سکوت غم انگيز خسته ام ديگر
از اين که باز دوباره دلم به تنهايي، شکست و زير نگاه غريبه ها گنديد.

شفا

بر روي ويلچر دل تنگي نشسته است
او فکر مي کند به طنابي که بسته است
يک سيد بلند و عبايي ز نور سبز
کي مي رسد ز راه دل او شکسته است
شايد از اينطرف، نه از آنسو چه فرق داشت؟
آقا بيا به پنجره، فولاد خسته است
همسايه گفته حاجت او را روا کنند
درب حرم به روي کبوتر نبسته است
مردم شفا گرفته و رفتند و او هنوز
بر روي ويلچر دل تنگش نشسته است
او فکر مي کند به طنابش به پنجره
شايد درست آنطرفش را نبسته است.

فرق من و تو

سر کرده ام هر شب را با حسرت هر روزم
با دوري يک عمرت مي سازم و مي سوزم
خاکستري از من ماند قسمت نشد اما باز
از شعله ي چشمانت يک شمع بيفروزم
اي همچو غمي پنهان در پرده ي چشمانم!
اي همچو غزل جاري در خون و تن و جانم!
دلگير و غم انگيز است تقدير من بي تو
مجنون تو مي گردم، مجنون تو مي مانم
اي رفته! سفر کرده! اي مخفي بي پرده!
با اين که زمن دوري، با اين که ز تو دلگير
با اين که تنم پر زخم، با اين که دلم پر خون
از عشق مبادا که خالي شود اين تقدير
تو همچو خيالي خوش در خاطره هاي من
يک لرزش موهومي در موج صداي من
يک عمر به جاي تو دلداري خود دادم
اي کاش تو هم بودي يک لحظه به جاي من
آي اي همه رويايي! اي خاطره ي ناياب!
لبخند تو نزد من چون جلوه ي رستاخيز
هرچند از عشق تو جز سُخره نصيبم نيست
ناديده دل انگيزي، ناخوانده خيال انگيز
اي در پي هر خلسه يک معجزه ي ناگاه!
از حال دل عاشق تو دوري و ناآگاه
با اين که شبي تاري اما به خيال خود
من ساخته ام از تو تصوير خوشي از ماه
عاشق کش و عاشق سوز، با اين همه بي مهري
من با شب چشمانت چون شب پره مي سازم
بارانم و کولاکي، فرق من و تو اين است
تو يکسره ويران کن، من يکسره مي سازم.
منبع: جوانان امروز، شماره 2096