وجود در نگاه پارمنيدس و ملاصدرا (2)

نويسنده: دکتر زهرا (ميترا )پورسينا




انکار عقيده به تغيير، حرکت و پيدايش

يکي از مهم ترين لوازم اعتقاد پارمنيدس به اين که «آنچه هست، هست» انکار عقيده به تغيير حرکت، و پيدايش است. از رويداد، همه ي اين اوصاف، که اوصافي پديداري و به طريق حسي دريافت مي شوند، قابل اسناد به خود هستي يا وجود نيستند وگاتري در اين باره مي گويد:
هنگامي که پارمنيدس پيش مي رود تا لوازم اين بيان که «آنچه هست، هست» را استناط کند، روشن مي گردد که مقصود او از سرزنش رفتار ميرندگان عبارت است از انکار عقيده به هر گونه تغيير و حرکت و شدن يا نابود شدن آن چيزي که هست، عقيده اي که طبيعتاً نتيجه ي به کار بستن چشمها و گوشها و آلات حسي ديگر است.(گاتري، ص 67)
انتقادي که پارمنيدس در قطعه ي فوق مطرح مي کند، به نظر برخي، متوجه هراکليتوس است که بجد به واقعيت تغيير اعتقاد داشت اما حتي اگر سخن پارمنيدس نظريه ي هراکليتوس را نيز در بر بگيرد، به نظر مي رسد که روي سخن وي همه ي کساني باشند که به تغيير به عنوان يک واقعيت، معتقدند.
انتقاد شامل همه ي «ميرندگان نادان است، چه فيلسوف باشند چه نباشند. نکته ي آن اين است که آنچه هست، هست و نمي تواند نباشد. اظهار اين نکته مخالف با کل عقيده ي عامه است، که بر اساس آن چيزي به عنوان پيدايش، يعني فرايند به وجود آمدن، وجود دارد. اين فرايند مستلزم آن است که شيء واحدي در زماني نباشد و در زمان ديگر باشد. از اين رو مردم اشياء را اين گونه تصور مي کنند که گويا بودن و نبودن پس و پيش مي شوند، و اين انديشه اي است که «دور خودش مي چرخد.»(گاتري، ص 70)

تمايز ميان محسوس و معقول

الهه در ادامه ي سخنانش، در بيت بعد به پارمنيدس توصيه اي مي کند که از اصول مهم فلسفه ي او به شمار مي آيد و باب مهمي را در سير تفکر فلسفي باز مي کند و آن اعتماد نکردن به حواس و داوري با عقل است.
به اعتقاد گاتري، حواس و عقل بر اي نخستين بار در فلسفه ي پارمنيدس مقابل يکديگر قرار گرفتند. به نظر او، پارمنيدس نخستين کسي بود که ميان noeton ,aistheton-يعني بين داده هاي چشمها و گوشها از يک سو و لوگوس از سوي ديگر- تمييز نهاد و گفت که دومي واقعي و راستين و اولي غير واقعي است.(گاتري، ص71)
عبدالرحمن بدوي نيز به اين نکته توجه داشته و مي گويد اگر نقطه ي آغاز فلسفه ي پارمنيدس را اين مسأله بدانيم که چگونه ميان ثبات ضروري وجود به منزله ي يک کل و تغيير جزئيات که مدلول حواس است جمع کرد - مسأله اي که فلسفه ي اکسينوفان موفق به حل آن شد- در اين صورت پارمنيدس را ناچار از بحث در مسأله معرفت خواهيم ديد. بدوي معتقد است که پارمنيدس بايد روشن کند که ارزش معرفت حسي که دلالت بر تغيير موجودات دارد، تا چه حد است و آيا مي توان آن را معرفت حقيقي دانست يا نه. اينجاست که پارمنيدس به مکتب عقلي مثالي اي مي رسد که وجود خارجي را بر مبناي وهم و وجود حقيقي را وجودي قرار مي دهد که عقل از آن پرده بر مي دارد. در واقع او با تمييز نهادن ميان اين دو نوع معرفت (عقلي و حسي) براي نخستين بار مشکل معرفت را در وضع صحيح اش قرار مي دهد.(بدوي، ربيع الفکر، ص121) وي سخن پارمنيدس را چنين نقل مي کند:
انسان، لازم است ميان دو نوع معرفت تفاوت قائل شود: معرفت نخست، معرفت ظني يا ظن (دوکسا) و معرفت دوم معرفت عقلي است. اما معرفت نخست را شايسته نيست که معرفت بناميم؛ زيرا نظرها و تصورهايي پراکنده و وهمي اند، در حالي که معرفت عقلي به تنهايي معرفت حقيقي است؛ زيرا حواس وجود را به صورت متغير تصوير مي کنند، و حقيقت به تبع حواس خواب و خيال مي شود و بس، در حالي که عقل است که مي تواند وجود حقيقي را براي ما تصوير کند. (بدوي، ربيع الفکر، ص122)
براين اساس، بايد گفت که تلقي پارمنيدس از داده هاي حواس، اموري وهمي اند که بهره اي از حقيقت ندارند و تنها را ه دستيابي به حقيقت، توسل به لوگوس است.

صفات وجود

اينک با روشن شدن اين که پارمنيدس براي داده هاي حواس ارزش معرفتي قائل نيست، طبيعي است که شاهد باشيم صفاتي که او براي وجود برمي شمرد و به اثبات آنها مي پردازد، صفات محسوس به حواس ظاهر نباشند؛ چنان که وي در پاره ي هشتم مي گويد:
پاره ي هشتم- تنها يک راه براي سخن گفتن از آن باقي مي ماند، و آن اين است که هست. در اين راه نشانهاي فراوان است براين که چون وجود دارد، پديد نيامده و تباهي ناپذير، کل، يگانه، بي حرکت و بي انجام است. ([بيت]5)آن در گذشته نبود، در آينده نيز نخواهد بود، زيرا الان هست، يکپارچه، يکي و پيوسته.
(6) زيرا کدام پيدايش را براي آن خواهي جست؟آن چگونه و از چه چيزي رشد يافت؟ من به تو اجازه نخواهم داد که بگويي يا فکر کني «از آنچه نيست»، زيرا گفته نمي شود يا انديشيده نمي شود که «آن نيست»
(9) و کدام نياز آن را بر خواهد انگيخت که ديرتر يا زودتر، از هيچ آغاز شود؟ از اين رو يا کاملاً هست يا نيست.
(12) نيروي دليل نيز تاب نمي آورد که از آنچه نيست چيزي علاوه بر خودش پديد آيد. بنابراين عدالت غل و زنجيرش را شل نمي کند و اجازه نمي دهد آن به وجود آيد يا تباه شود، بلکه آن را سخت نگه مي دارد.
(16) حکم در اين باب چنين است:آن هست يا آن نيست. اما اين حکم پيش از اين داده شده است و ضرورتاً چنين است، که يک راه به مثابه ناانديشي و ناگفتني، کنار گذاشته شود، زيرا آن راهي راستين نيست، و اين که راه ديگري وجود دارد و واقعي است.
(19) پس آنچه هست چگونه مي تواند تباه شود؟ و چگونه مي تواند به وجود آيد؟
(20) زيرا اگر به وجود مي آمد، نيست بود، همچنين است اگر در آينده نيز به وجود بيايد. از اين رو پديد آمدن خاموش شده است؛ و از تباه شدن چيزي شنيده نمي شود.(گاتري، صص74-73)
همان گونه که ملاحظه مي شود، پارمنيدس درپاره ي هشتم به بيان ويژگي هاي ضروري واقعيت مي آغازد و به دنبال آن استدلالهاي خود را براي اثبات آنها بيان مي دارد. به بيان بدوي، وقتي پارمنيدس معرفت عقلي را تنها معرفت حقيقي مي شمرد، پس به اعتقاد او، تنها عقل است که مي تواند وجود حقيقي را براي ما تصوير کند. «حال، اين وجودي که عقل آن را براي ما تصوير مي کند چيست؟ اين وجود همان وجود مطلق، ازلي، ابدي، واحد، غير متغير، و غير حال در مکان است، و اين همان وجودي است که تعبير از آن ممکن نيست.» (بدوي، ربيع الفکر، ص122)

اثبات ازليت و ابديت وجود و وحدت آن

آنچه مفاد اصلي فقره ي فوق را تشکيل مي دهد اثبات اين مطلب است که آنچه هست نمي تواند در لحظه ي خاصي در گذشته به وجود آمده باشد يا در آينده رو به نقصمان رود؛ چنانکه گاتري هم به اين نکته تصريح مي کند.(گاتري، ص77) اما استدلال پارمنيدس براين مدعا چيست؟ بدوي استدلال او را چنين بازگو مي کند:
وجود، ازلي و ابدي است؛ زيرا اگر حادث باشد پس در اين حال يا خودش موجد خويش است يا غير آن. و فرض دوم نادرست است؛ زيرا همان گونه که پيشتر گفتيم، چيزي غير از وجود نيست؛ و فرض اول نيز به همين نحو نادرست است؛ زيرا اگر وجود، خود، موجد خويش باشد، [اين سوال مطرح مي شود که] چرا خود را در لحظه اي [خاص] و نه در لحظه اي ديگر پديد آورد؟ معناي اين سخن آن است که در آنجا دافعي است که سبب گزينش آن لحظه ي خاص شده است و اين دافع بايد چيزي غير از وجود باشد، يعني در آنجا چيزي غير از وجود هست، و اين خلف است.
همچنين اگر وجود پديد آمده باشد، يعني از غير خودش پديد آمده است و اين غير همان عدم است و عدم، همان گونه که گفتيم، موجود نيست، و ممکن نيست که علت و يا معلول باشد، پس وجود پديد نيامده است؛ يعني قديم است. به همين نحو، معني اين سخن اين نيز هست که وجود ابدي است؛ زيرا وجود به عدم منتقل نمي شود؛ زيرا ممکن نيست که عدم از وجود نتيجه شود، و معناي اين سخن اين است که ممکن نيست که عدم معلول يا علت باشد، و وقتي که معلول نبود، پس وجود ابدي مي شود، و وقتي که علت نبود، پس وجود قديم يا ازلي است. (بدوي، ربيع الفکر، ص123)
نکته ي جالب و مهمي که گاتري در کتاب خود، در اين خصوص، به آن اشاره مي کند اين است که تمييز نهادن ميان محسوس و معقول، يعني تمييز بين زمان و ابديت، مقوله ازليت را از پايندگي جدا مي کند.
هنگامي که چيزي را صرفاً پاينده تصور کنيم، به واقع آن را زماني کرده ايم. مي گوييم اين چيز همان طور که الان هست، هزاران سال قبل نيز بود و در آينده نيز خواهد بود. اما بود و خواهدبود در مورد امر ازلي معنا ندارد، و امر ازلي زماني نيست.(گاتري، ص79)
ازليت (به معناي تباهي ناپذيري) يک واقعيت را البته ملطيان مطرح کرده بودند... آنچه پارمنيدس خاطرنشان مي کند اين است که اگر واقعيت ازلي و واحد است، پس هرگز نمي تواند نقطه آغاز (آرخه)جهان، کثرات باشد. اما ازليت و وحدت آن پذيرفته شده است. درست همان طور که آنچه هست، اگر پديد مي آمد، از آنچه نيست پديد مي آمد. به همان سان هر چيز ديگر نيز چنين است؛ و اين غير ممکن است. از اين رو واقعيت فقط ازلي نيست بلکه واحد هم هست. (همان، ص80)
چنان که ملاحظه مي شود، حقيقت وجود محض را مورد توجه قرار مي دهد و در نتيجه آن را متصف به وحدت نيز مي داند. عبدالرحمن بدوي استدلال پارمنيدس را چنين بيان مي کند:
اگر وجود واحد نباشد، معني آن اين است که متکثر است و اين [نيز]بدين معناست که در اينجا چيز ديگري به غير از وجود هست که تکثر و تفرق از آن است. و از آنجا که وجود همه چيز است، پس ممکن نيست که در اينجا چيز ديگري غير از وجود و عدم باشد که تکثر و تفرق از طريق آن ايجاد شده باشد. و اگر بکوييم که تفرق از ذات خود وجود است، يعني وجود، مبدأ تفرق در وجود است و اين خلف است. (بدوي، ربيع الفکر، صص123-122)

تقسيم ناپذيري وجود

پس از اين که پارمنيدس، فنا و تکثر آنچه هست را نفي مي کند، در ادامه در پاره ي هشتم به اثبات صفات ديگري مي پردازد که هر يک جاي تأمل دارند. نخستين صفتي که در اينجا به اثبات مي رسد، پيوستگي و تقسيم ناپذيري است. وي در ابيات بيست و دوم تا بيست و پنجم مي گويد:
تقسيم پذير نيست، زيرا تماماً يکسان است. وجودش در يک جهت تمامتر نيست، تا اينکه اين امر مانع پيوستگي اش باشد. همچنين وجودش در جهت ديگر ضعيف تر نيست، بلکه همه، جهاتش سرشار از آنچه هست. از اين رو کاملاً پيوسته است، زيرا آنچه هست به آنچه هست نزديک است.(گاتري، ص84)
ابيات فوق به اثبات تقسيم ناپذيري و پيوستگي وجود مي پردازند و علاوه بر رد کردن جزءداشتن وجود، به بيان گاتري، ذو مراتب بودن آن را نيز نفي مي کنند. وي مي گويد: چون دَوَران فقط بين هست و نيست داير است، وجود ذومراتب نيست؛ «وجود يا بايد کاملاً باشد، يا اصلاً نباشد.»(گاتري، ص84) و از آنجا که در زمان پارمنيدس تنها شکل ادراک پذير وجود، وجود جسماني بوده است، بنابراين هنگامي که پارمنيدس براي نخستين بار ايده ي ذومراتب بودن وجود را روشن ساخت تا محال بودن آن را نشان دهد، سايرين آن را به مثابه مراتب تراکم درک کردند. به نظر گاتري، فقدان همجنسي که ممکن است از وجود آنچه هست نتيجه شود، کم و بيش مي تواند سبب جدايي و تقسيم آن گردد؛ و لذا هماهنگي دقيق با اين حکم که هست، مانع اين جدايي است؛ زيرا همه ي آن (يکسان) از آنچه هست سرشار است، يعني پيوستاري است بي تفاوت.(گاتري، صص85-84)
دکتر شرف الدين خراساني نيز در باره مي گويد:
هستي تقسيم ناپذير است، زيرا همه جاي آن همانند است. بيش و کم نمي شود. يکپارچه است، در يک جا بيشتر و در جاي ديگر کمتر نيست. زيرا ديديم که هستي يک پري يکسان از هستنده هاست که به هم پيوسته و مستمرند.(خراساني، ص298)

ثبات وجود

صفت ديگري که پارمنيدس براي وجود بر مي شمرد، ثبات عدم تغيير و يا عدم تحرک است؛ وهمين رأي است که وي را کاملاً در مقابل هراکليتوس که به تغيير و سيلان دائم معتقد بود قرار مي دهد. عبدالرحمن بدوي، در کتاب موسوعه الفلسفه، به هنگام بحث از وجود مي گويد که پارمنيدس کاملاً به عکس هراکليتوس که بر سيلان دائم همه چيز تأکيد داشت و حتي اضداد را قابل تبديل به يکديگر مي دانست و به هيچ چيز ثابتي قائل نبود، قائل شد به اين که تغيير، امري متناقض است و تنها خود وجود حقيقي است. او مي گفت: تغيير، نيستي است. وجود واحد، ثابت و هميشگي است. وي استدلال پارمنيدس را چنين بيان مي کند:
از آنجا که به جز وجود هيچ چيزي نيست، پس وجود به چه چيز ممکن است تغيير کند؟ وجود جز به وجود تغيير نمي کند.(بدوي، موسوعه، صص626-625)
او همچنين در کتاب ربيع الفکر اليوناني در اين باره مي گويد:
وجود متصف به ثبات مي شود، زيرا هر تغييري از وجود است، و معني اين سخن آن است که مطلقاً تغييري وجود ندارد، زيرا ممکن نيست که تغيير از وجود به عدم فهم شود: پس، از وجود، وجود نتيجه مي شود و ممکن نيست که عدم نتيجه ي آن باشد، و بنابراين تغيير غير ممکن است.(بدوي، ربيع الفکر، ص121)
و در جاي ديگر از همين کتاب استدلال پارمنيدس را بدين نحو بيان مي کند:
وجود ثابت است، زيرا معناي تغيير اين است که شيء، شيء ديگري را که قبلاً نزد آن نبود بگيرد يا شيء که قبلاً نزد آن بود، از آن گرفته شود، و از آنجا که وجود کل است، ممکن نيست به آن شيء جديدي که قبلاً نزد آن نبوده است اضافه شود، همانگونه که ممکن نيست که شيء که قبلاً نزد آن بوده است از آن گرفته شود و بنابراين وجود غير متغير است.(بدوي، ربيع الفکر، ص123)
و نيز مي گويد:
تغيير مقتضي مکان است، و مکان سطح در برگيرنده اجسام درون آن است، پس اگر اجسام نباشند، در آنجا مکاني نيست.حال، از آنجا که در آنجا جسمي نيست، پس مکاني هم نيست، و در نتيجه حرکتي هم در آنجا نيست، و بنابراين وجود ثابت است.(بدوي، ربيع الفکر، ص123)
ژيلسون نيز در کتاب وجود و برخي فلاسفه به اين رأي پارمنيدس اشاره مي کند و مي گويد که وجود ذاتاً با تغيير و دگرگوني بيگانه است. هر گونه تغيير شکلي در ساختار آن مستلزم اين است که چيزي که نبود، بود شود و يا به بودن آغاز کند که اين امري محال است. (Gilson ,p.7)
ابياتي که پارمنيدس در آن بي حرکت بودن وجود را مطرح مي کند و به نکات مهم ديگري از نظريه اش در اين باب مي پردازد در قسمتي ديگر از پاره ي هشتم (در ابيات بيست و ششم تا سي و دو) بيان مي شود:
اما بي حرکت، در چنگ بندهاي نيرومند، بي آغاز يا بي انجام است، زيرا به وجود آمدن و تباه شدن به دور رانده شده اند و اعتقاد راستين، آنها را رد کرده است. (29)في النفسه در مکان واحدي، همان مي ماند و جايي که هست ثابت باقي مي ماند؛ زيرا ضرورت نيرومند آن را در بندهاي رشته اي که آن را احاطه کرده است نگه مي دارد؛ زيرا اجازه داده نشده است که آنچه هست ناقص باشد، زيرا آن فاقد نيست، بلکه آن، از طريق نبودن، فاقد همه چيز خواهد بود.(گاتري، ص87)

حرکت ناپذيري کامل واقعيت

اين ابيات علاوه براين که به انکار تغيير در وجود اشاره دارد، حقيقت مهم ديگري از انديشه ي پارمنيدس را آشکار مي سازد. از سويي، پارمنيدس، چنانکه پيشتر گذشت، همه ي آنچه را که تجربه ظاهر مي سازد، به مثابه توهم منکر مي شود، و از سوي ديگر خصوصيتي را براي هستي ثابت مي کند که جدالهاي فراواني را برانگيخته است. انکار تغيير و حرکت براي هستي و اثبات کمال براي آن، امري است که با مباني اعتقادي پارمنيدس کاملاً سازگار به نظر مي رسد، اما در «حدود» قرار داشتن آن، در بادي امر با ساير صفات ناسازگار مي نمايد.
بلندي انديشه ي پارمنيدس در اين ابيات و ابيات بعدي سبب مي شود که گاتري تفسيري از اين خصوصيت هستي در نظر پارمنيدس ارائه کند که با ساير صفات هستي از ديدگاه او همخواني و سازگاري بيشتري دارد. به نظر گاتري، بيان پارمنيدس در اين ابيات و ابيات بعد به شدت حماسي و ديني است و کلمات و عبارات، آن را در سطحي بلند نگاه مي دارد:
بيت 37 مي گويد که چگونه سرنوشت واقعيت را زنجير کرده و آن را بي حرکت ساخته است. گاتري معتقد است که پارمنيدس در اين جا با تمام قدرت زباني که در اختيار دارد، تأکيد مي کند که واقعيت تماماً بي حرکت است. اين تبيين، همان چيزي است که در فهرست مقدماتي وعده داده شده بود (بيت 4). با وجود اين، ممکن است سؤال شود که پارمنيدس چگونه فکر مي کند که در اينجا ثابت مي کند که واقعيت به اين معنا بي حرکت است که در يک جا ثابت مانده است (بيت29).کنارگذاشتن به وجود آمدن و تباه شدن، فقط ناممکن بودن آغاز و انجام داشتن را ثابت مي کند. گاتري از قول فرانکل مي گويد که نبود کينسيس (حرکت) در يوناني شامل بي تغيير بودن است، اما بلافاصله خود مي گويد: «حتي اگر اين در نظر درست باشد... آنچه در اينجا لازم است برعکس است: يعني اثبات اين که بي تغيير بودن شامل فقدان حرکت مکاني است. از سوي ديگر، پارمنيدس در ابيات بالا نشان داده است که واقعيت واحد و تقسيم ناپذير و همگن و پيوسته است، و يکپارچه سرشار از وجود است» به اين ترتيب مي توان دريافت که دليل او عبارت از اين است که «اگر همه ي آنچه وجود دارد، ملائي پيوسته و واحد است، پس نه جايي براي حرکت کل وجود دارد و نه هيچ بخشي از آن مي تواند در درون کل جابجا شود.»(گاتري، صص،90-88) و به اين ترتيب علاوه بر اثبات تغييرناپذيري، حرکت ناپذيري کل واقعيت- به معناي نفي حرکت مکاني آن- نيز ثابت مي شود.
گاتري سپس به مفهوم ديگري در شعر پارمنيدس اشاره مي کند که براي پارمنيدس اهميت بسيار دارد و آن مفهومpeirav يا peiras (جمع:peirata) است. وي مي گويد: در پارمنيدس کلمه peiras را بارها و بارها مي شنويم. واقعيت در peirataي بندهاي بزرگ قرار دارد. (بيت 26): آنانکه (Ananke) واقعيت را در بندهاي peiras نگه مي دارد (بيت 31): يک peiras نهايي وجود دارد (بيت 42). واقعيت در درون peirataي خويش قرار دارد. (بيت 49).حتي در جهان، آن گونه که بر ميرندگان خطاکار ظاهر مي شود، آنانکه آسمانها را در peirataي ستارگان نگه مي دارد. (10/7)... مفهوم ثابت اين واژه حلقه زدن است.
پارمنيدس سپس به طرح استدلال محصور ساختن تمام واقعيت در peirata،آن گونه که خود مي پندارد، مي پردازد:
آنچه آپايرون(1) است ضرورتاً بي پايان و ناکامل است، و هرگز هر اندازه از آن بر کل کاملي مشتمل نيست. اما واقعيت نمي تواند ناکامل باشد، زيرا ناکامل به معناي اين است که تا اندازه اي «نيست»، اما همان طور که مي دانيم، کسي نمي تواند ناموجود را با تا اندازه اي يا با از بعضي جهات يکي بگيرد. پس دوران، بين هست و نيست داير است. فاقد بودن با نيست يکي است، از اين رو اگر چيزي نباشد، فاقد همه چيز است (گاتري، صص93-92)
ابيات بعدي منظومه ي پارمنيدس به طرح مطلبي مي پردازد که در ابيات سابق نيز به بياني ديگر به آنها اشاره شد؛ اما اين ابيات به گونه اي هستند که تفسيرهاي متفاوتي را ممکن مي سازند و بر اساس هر يک از آنها پارمنيدس به گونه اي فهميده مي شود. ابيات مذکور بدين قرارند:
آنچه مي تواند انديشيده شود و انديشه ي «آن هست»، يک چيز هستند، زيرا بدون آن چه که هست، که در آن انديشه بيان مي شود [يا آشکار مي گردد]، تو نخواهي توانست انديشه را بيابي. هيچ چيز جدا از آنچه هست وجود ندارد يا نمي تواند وجود داشته باشد؛ زيرا سرنوشت آنچنان او را در بند کشيده است که کل و بي حرکت باشد. از اين رو همه چيز بايد نام چيزي باشد که ميرندگان بر آنند که آنها را راستين [و واقعي] بدانند: پيدايش و تباهي، بودن و نبودن، تغيير مکان و تغيير رنگ.(گاتري، ص95)
دو تفسير اصلي از بيت بالا وجود دارد که صرف نظر از تفاوتهاي جزئي، بر مبناي يکي وجود و انديشه يکسان انگاشته مي شود و بر مبناي ديگري فکر کردن درباره ي آنچه نيست، غير ممکن است: بدون شيء موجود انديشيدن وجود ندارد.
گاتري طرفدار تفسير دوم است و مي گويد اين ابيات را مي توان اين گونه تعبير کرد:
هر انديشه اي بايد موضوعي واقعي داشته باشد. کسي نمي تواند چيزي را بدون درک کردن وجود آن درک کند (بشناسد، تشخيص دهد، فعل به کار رفته عبارت است از noein)؛ زيرا انديشه بر «آنچه هست»-موضوعي واقعي- مبتني است. اين موضوع واقعي واحد و کل و بي حرکت است. نتيجه مي شود که پيدايش و تباهي (که متضمن هم آغوشي بودن و نبودن است) و حرکت مکاني و تغيير کيفي، همه غير واقعي اند. بر خلاف عقيده ثابت کساني که اين اسمها را به کار مي برند، اينها کلمات محضي هستند که بر واقعيتي دلالت ندارند.
از نظر پارمنيدس اين ايده متضمن تناقض نيست که قواي خطاکار ميرندگان نامهايي اختراع کنند که به هيچ واقعيتي متعلق نباشند، هر چند «انديشيدن به، يا اظهار، آنچه نيست»غير ممکن است. هنگامي که آدميان اصطلاح تغيير را به وجود آوردند، آنها به واقع «چيزي نگفتند» و همچنين نمي توانستند بگويند که آنچه را هست noeinمي کنند؛ اصلاً در اين مورد عمل noein وجود ندارد. (گاتري، صص97-98)
نکته ي ديگري که در ابيات بالا آمده است و پارمنيدس پيشتر به آن اشاره نکرده است، انکار اين است که آنچه هست، مي تواند تغيير رنگ دهد. گاتري مي گويد:
ذکر رنگ، بي ترديد بر تغيير کيفي به طور کلي دلالت دارد، و اين انکار بدون هر گونه توضيحي به همراه [انکار] پيدايش و تباهي و، بودن و نبودن آمده است. به واقع، در زمان پارمنيدس اين گونه تغيير را موردي از صيرورت مي دانسته اند. (گاتري، ص101)

آن، شبيه گويي گرد است

ابيات بعدي پاره ي هشتم، همان ابياتي اند که فهم سخن پارمنيدس را با دشواري مواجه کرده اند و يکي از دلايل عمده اي که برخي متفکران او را پدر ماترياليسم مي خوانند نيز همين است. (کاپلستون،(2) ج، ص65-62) اما بايد ديد که آيا واقعاً مي توان چنين ديدگاهي را به او نسبت داد يا نه. به ابيات زير توجه کنيد:
اما از آنجا که حد بيشتري وجود دارد، آن از هر جهت کامل است، مانند گويي خوش تراش، هر جهتش از مرکز يکسان؛ زيرا اصلاً ممکن نيست در اين يا در آن جهت بزرگتر يا کوچکتر باشد، زيرا نه آنچه نيست وجود دارد، تا مانع رسيدن آن به مشابهش گردد، نه ممکن است که آنچه هست اينجا بيشتر و آنجا کمتر از آنچه هست باشد، زيرا کلاً دست نخورده است؛ از آنجا که يکساني در هر جهت با خويش، حدهايش را يکسان ملاقات مي کند. (گاتري، ص102)
در توضيح اين ابيات گاتري مي گويد دشواري اين قطعه در آن است که ارجاع به شکل کروي و زبان فضايي اين عبارت که «هر جهش از مرکز يکسان»را چگونه بايد تفسير کرد.
با توجه به ساير صفاتي که پارمنيدس براي هستي ثابت مي کند، بايد نتيجه گرفت که واقعيت، جسمي نيست که بتواند مکاني را اشغال کند. بنابراين به نظر گاتري، ممکن است اين نتيجه گرفته شود که peirata که اين همه بر آنها تاکيد مي شود و واقعيت در بندهاي آن ثابت و استوار مانده است، به هيچ رو حدودي مکاني نيستند، بلکه براي نشان دادن تغييرناپذيري وجود واحد به تعبير آمده اند. تعابيري چون «در آن احاطه مي شود» يا «آن را احاطه مي کند»، صرفاً تعابيري مجازي اند. براين اساس، ابيات 3-42، برخلاف آنچه ظاهراً به نظر مي رسد، نمي گويند که آنچه هست، حدودي دارد و کروي است، بلکه فقط مي گويند که، همان طور که گفته شد که زماناً متغير نيست، مکاناً نيز متغير نيست. واقعيت صرفاً از اين جهت با کره مقايسه شده است که هيچ چيز در مورد جهتي از آن صادق نيست که در مورد جهت ديگرش صادق نباشد. يکساني آن مانند تعادل کامل گوي نسبت به مرکزش مي باشد.
البته گاتري مي گويد: «من فکر مي کنم پيوند peirata،يعني بندها يا حدود احاطه کننده، با زمينه هاي مکاني بسيار مهم تر از اين است» و سپس با ذکر اين که وضعيت زماني و مکاني در اين جا متفاوت و، به واقع، متضادند، مي گويد: که نداشتن حدود زماني براي واقعيت، براي پارمنيدس شگفت و عجيب نيست، و اکسينوفان نيز پيش از وي در اين باره بحث کرده است. (گاتري، ص106) اما در باب وضعيت مکاني بايد گفت:
اگر واقعيت حدود مکاني نداشت، در اين صورت بر طبق ايده هاي آن زمان هرگز به صورت کامل موجود نبود چنان که خود او [=پارمنيدس] در ابيات 29و بعد از آن مي گويد: «در جايي که هست ثابت باقي مي ماند، زيرا آنانکه آن را در بندهاي peiras که او را از هر جهت محدود مي کند نگه مي دارد، زيرا آنچه هست نبايد ناقص باشد.» همچنين در ابيات 3-42 [مي گويد]: زيرا يک حد برترين وجود دارد، آن از هر جهت کامل است، مانند گويي گرد.»(گاتري، ص106)
چنان که ملاحظه مي شود، اگر تفسير گاتري را بپذيريم، از پارمنيدس تصويري کاملاً غير ماترياليستي به دست خواهد آمد و البته فهم سخن او نيز معقولتر خواهد شد. (3)
پارمنيدس در ادامه در منظومه ي خود «راه گمان»را نيز ارائه مي کند. در واقع، در اين قسمت الهه به او آراء ميرندگان را مي آموزد و به او مي گويد که «من همه ي اين نظم خوش ظاهر را به تو مي گويم، تا هيچ يک از داوري ميرندگان بر تو پيشي نگيرد.» البته تفسيرهاي صاحبنظران در اينجا گوناگون است. بعضي مي گويند که پارمنيدس در بخش دوم شعر خود دچار تناقض شده است و برخي ديگر معتقدند که اين بخش، در واقع نظريات خود پارمنيدس نيست، بلکه پندارهاي آدميان است، همان گونه که در شعر نيز آمده است. (خراساني، ص300)
گاتري در توضيح ابيات «راه گمان» مي گويد:
الهه با پي گرفتن تزلزل ناپذير استدلالش، اينک اظهار مي کند که هر آنچه را که مي شد درباره ي آنچه به راستي وجود دارد گفت، گفته است. او واقعيتي را توصيف کرده است که هيچ ذهني به جز ذهن مجرد شده نمي تواند به آن توجه کند، چيزي کاملاً متفاوت با جهاني که هر يک از ما، از جمله خود پارمنيدس، فرض مي کنيم که در آن زندگي مي کنيم، جهاني که هيچ يک از ما نمي تواند آن را ناديده بگيرد، اگر به زندگي در آن ادامه دهد. (گاتري، صص116-117)
وي در ادامه توضيح خود به اين مطلب مي پردازد که پارمنيدس، اکنون، يگانه ميرنده ي ممتازي است که از دروازه هاي شب و روز سفر کرده است و بنابراين فريب آميز بودن جهان ما را درک کرده است. اما، با وجود اين، تفسير کردن اين جهان ممکن است، زيرا جلوات ما آشوبي مبهم عرضه نمي کنند. جلوات نشان فرايند مفصل نظم و نظام مندي اند و پارمنيدس بايد اصول آن را چنان بياموزد که فهمش از فهم هر کس ديگري در اين باب بهتر باشد. از ديدگاه پارمنيدس، پيشروي از واقعيت به سوي مطالعه ي جهان پديداري و ظاهري امري مشروع است و از آنجا که الهه حقيقت را الهام کرده است، چنين مطالعه اي پارمنيدس را از موفقيتش به در نخواهد برد. او معتقد است که اين پرسش که اگر جهان ظاهري غير واقعي است، پس کوشش براي ارائه شرحي درباره ي آن چيست، مطرح کردن پرسشي است که براي پارمنيدس مطرح نيست. آدميان بايد به هر حال با پديدارها سروکار داشته باشند، و پارمنيدس، علي رغم آن همه امتياز الهي اي که دارد، خدا نيست. در جهان، بين زيستن به گونه اي که گويا پديدارها واقعي اند و مطالعه ي پديدار يا آگاهي کامل از شکاف عبور ناکردني اي که پديدارها را از واقعيت جدا مي کند تفاوت بسيار وجود دارد. (گاتري، صص118-119)
وي در قسمت نهايي بحث خود، وجود قرينه هايي ميان واقعيت و عالم ظاهر را، به نظر پارمنيدس، کاملاً قابل توجه و جالب مي داند و شواهدي در تأييد وجود اين قرينه ها ارائه مي کند اما در آخر مي گويد که پارمنيدس در اثبات اين مطلب توفيق نيافت که نسبت منطقي بين حقيقت و قرينه ي آن را نشان دهد يا اينکه منطقي براي جهان پديدار ارائه کند و نشان دهد که (اگر جهان پديدار «نيست» پس چرا ما آن را تصور مي کنيم، و تفاوت آن با توهم و نيستي محض چيست)
اما معتقد است که سهم پايدار پارمنيدس در انديشه، تأکيد براين بود که آنچه هست، هست، و مي توان درباره ي آن انديشيد، و آنچه نيست، نيست، و نمي توان درباره ي آن انديشيد، و سهم ديگر او گردن نهادن به نتايج اين اظهارات بود. (گاتري، صص160-161)

پي نوشت:

1.آپايرون، که تضاد پراس (peras)است، آرخه ي آناکسيمندر است و بي مرز و نامعين است، و پراس، که معمولاً به «حد» ترجمه مي شود شکل نثري peirasيا peirar است. (گاتري، ص92)
2. کاپلستون نيز ماده انگار (ماترياليست) دانستن پارمنيدس را قابل قبولتر مي داند.
3. با اين که کاپلستون تصريح پارمنيدس بر تناهي مکاني وجود را دليل بر ماده انگار دانستن هستي از نظر او مي شمرد و تنها مي پذيرد که برخي عناصر ديدگاه ايده آليستي را مي توان در انديشه ي وي يافت و لذا نمي توان او را به آن معنا که برخي معتقد هستند پدر ايده آليسم، به اعتقاد کساني، دانست بلکه «تا آن حد پارمنيدس را مي توان پدر ايده آليسم ناميد که نخستين ايده آليست بزرگ [يعني افلاظون]عقيده ي اصلي پارمنيدس را پذيرفت و آن را از يک ديدگاه ايده آليستي تفسير کرد. ...ليکن اگر از اين نظر تاريخي پارمنيدس را به سبب تأثر ترديد ناپذيرش در افلاطون بحق بتوان به عنوان پدر ايده آليسم توصيف کرد، در عين حال بايد دانست که خود پارمنيدس يک نظريه ي ماترياليستي را تعليم کرد. ...»(کاپلستون، ص65)

منبع: فصلنامه آينه معرفت