خدا در انديشه ارسطو (1)
خدا در انديشه ارسطو (1)
خدا در انديشه ارسطو (1)
نويسنده:دکتر زکريا بهار نژاد
چکيده
1. ادعاي برخي متکلمان مسيحي مبني بر آشنايي سقراط و افلاطون با دين موسي(ع) در مصر؛
2. استفاده ي متکلمان قرون وسطي، از جمله آگوستينوس و توماس آکويني، از فلسفه ي ارسطو براي تفسير مسيحيت و سعي در انطباق ميان مسيحيت و فلسفه ي ارسطو؛
3. انتساب برخي آثار نوافلاطونيان به ارسطو و افلاطون؛ و استفاده فلاسفه ي اسلامي از اين آثار.
در حالي که ارسطو، برخلاف اديان توحيدي، خدا را علت فاعلي جهان نمي داند؛ چون ماده و عالم را ازلي مي داند؛ به آفرينش و معاد مورد نظر اديان الهي اعتقاد ندارد؛ خداي او فقط به خود و به کليات مي انديشد و به انسان توجه ندارد؛ او صرفاً علت غايي جهان است و جهان و انسان به شوق او حرکت مي کنند و حتي گاه مي خواهند همانند او شوند.
اين مقاله بدون هيچ پيش داوري و با توجه به آثار خود ارسطو و آثار شارحان و مفسران او، ديدگاه ارسطو درباره ي خدا را مورد بررسي و ارزيابي قرار مي دهد.
واژگان کليدي: خدا، ارسطو، نوافلاطونيان، فلاسفه اسلامي.
مقدمه
اين مقاله به بررسي و ارزيابي انديشه هاي ارسطو درباره ي خدا مي پردازد در فلسفه و کلام سنتي ما، ارسطو «حکيم الهي» و بعضاً پيامبر معرفي شده است (ملکيان، ج1،ص342) در حالي که با مراجعه به نوشته هاي خود ارسطو و شارحان غربي او معلوم مي شود
که حتي نمي توان او را به قطح موحد دانست، چه رسد به آنکه حکيم يا پيامبر بوده باشد. اين امر به چند علت رخ داده است:
1. برخي ادعاي متکلمان مسيحي قرون وسطي مبني بر آشنايي سقراط و افلاطون-استاد ارسطو- با دين يهود در مصر (مجتهدي، ص11)؛
2. استفاده ي متکلمان قرون وسطي، از جمله آگوستينوس و توماس آکويني، از فلسفه ي ارسطو براي تفسير مسيحيت و سعي در انطباق ميان مسيحيت و فلسفه ي ارسطو، و ارائه چهره اي موحد و معتقد به خداي اديان ابراهيمي از ارسطو- و فلسفه ي اسلامي نيز که پيشتر از فلسفه ي «نوافلاطوني» متأثر بوده، موضوع حکيم بودن فلاسفه ي يونان را از اين راه دريافت کرده است؛
3. انتساب نابجاي کتاب اثولوجيا، بخشي از تاسوعات افلوطين، به ارسطو- تا جايي که فارابي در کتاب المجمع بين رأي الحکمين بر مبناي اين کتاب، به اين گمان که از نوشته هاي ارسطو است، سعي کرده است آرا و نظرات افلاطون را با ارسطو سازش دهد.
خدا در فلسفه ي ارسطو
مفهوم حرکت در نظر ارسطو از ارتباط ماده و صورت با يکديگر پديد مي آيد (ارسطو، ص263)؛ بدين صورت که انتقال از قوه به فعليت را حرکت مي نامد و در تعريف آن مي گويد: «حرکت، کمال شيء بالقوه است از آن حيث که بالقوه است».(ارسطو، ص264) مقصود ارسطو از انتقال، انتقال تدريجي است، و آن را در مقابل انتقال دفعي (=ناگهاني)، يعني در مقابل کون و فساد به کار مي برد. (ارسطو، ترجمه ي خراساني، کتاب دوازدهم، ص264)
ارسطو از تمايز ميان ماده و صورت به تمايز ميان موجود محسوس و نامحسوس مي رسد و مي گويد: حرکت از خواص موجود محسوس است که از ماده و صورت ترکيب شده است و چنين موجودي علاوه بر حرکت، از زمان، مکان، انقسام و دگرگوني برخوردار است. در مقابل، موجود نامحسوس موجودي است داراي فعليت تام (=فعليت محض)، فاقد حرکت، زمان، مکان، انقسام و تغيير. (ارسطو، ترجمه ي خراساني، کتاب دوازدهم، ص395) ارسطو چنين موجودي را «محرک نامتحرک» مي نامد که علت غايي جهان است و جهان به عشق او و يا براي «تشبه» به او حرکت مي کند. ارسطو، براين اساس، از بحث درباره ي حرکت به بحث درباره ي «محرک نخستين» مي رسد. از نظر او، تمايز ميان خدا و جهان بدين گونه است که خدا «فعليت محض» است، اما جهان از ماده و صورت ترکيب يافته است. (ارسطو، ترجمه ي خراساني، کتاب دوازدهم، ص395)
دلايل و براهين اثبات وجود خدا در فلسفه ي ارسطو
1. برهان امکان و وجوب
ارسطو در کتاب مابعدالطبيعه، در تبيين حرکت به خصوص حرکت «مستدير»(=دوراني) افلاک، نوعي برهان وجوب و امکان (=جهان شناختي) به کار برده است:
از آنجا که موجود محرکي هست که خودش متحرک نيست، و موجود بالفعل است، اين (موجود) ممکن نيست که به هيچ روي داراي حالات گوناگون شود. زيرا حرکت مکاني (نقله) نخستين شکل دگرگونيهاست، (و نخستين شکل حرکت مکاني نيز) حرکت دايره اي (مستدير) است، اما اين (حرکت) را نيز آن موجود به حرکت مي آورد. پس آن وجوباً (ضرورتاً) موجود است، و تا آنجا که (موجود) واجب (ضروري) است، (وجود ش) خير و جمال است و بدينسان مبدأ است، زيرا واجب داراي اين معناهاست: يکي آنکه به اجبار است، زيرا بر خلاف رغبت (horme) است، ديگر آنکه بودن آن «نيک يا خوش»(toeu)يافت نمي شود، و نيز آنکه ناممکن است به گونه اي موجود باشد، مگر مطلقاً (آن گونه که هست) پس به چنين مبدأ است که آسمان و طبيعت وابسته اند.»(ارسطو، ترجمه ي خراساني، کتاب دوازدهم، ص400)
چنانکه آشکار است ارسطو مبدأ(=محرک نامتحرک) را وجود واجبي (=واجب الوجود)، و وجود ماسوي را وجودي وابسته (=ممکن الوجود ) مي داند. اگر روش ارسطو در اثبات «محرک نامتحرک» را نوعي برهان وجوب و امکان، يعني نوعي جهان شناختي بدانيم، بايد بگوييم که ارسطو تلاش نموده از طريق موجود متحرک (=مقيد و مشروط) وجود موجود نامتحرک (=مطلق و نامشروط) را به اثبات برساند؛ به بيان ديگر، ارسطو از وجود متحرک هاي اين عالم، اثبات مي کند که همه ي آن ها علت نخستيني دارند؛ براين اساس، کاملاً صحيح خواهد بود که گفته شود ارسطو نيز به برهان وجوب و امکان قايل بوده است؛ هر چند از لحاظ تاريخي ابتکار و ابداع اين برهان به حکيمان مسلمان (=فارابي و ابن سينا) نسبت داده شده، به خصوص ابن سينا که ادعا کرده است براي اولين بار اين برهان را ابداع نموده و الهام بخش او نيز قرآن بوده است. او اين برهان را برهان «صديقين» ناميده است. (اين سينا، الاشارات، ج3،ص66)
مي توان بين اين دو نظر جمع کرد؛ بدين معنا، گرچه ارسطو آن را مطرح نموده، اما- چنانکه از عبارات او برمي آيد- جوانب آن را شرح و تفصيل نداده است، بلکه در دوره ي اسلامي حکيمان با بهره گيري از تعاليم قرآني اين برهان را تفسير و شرح کرده اند. ابن سينا اين برهان را بر چهار قاعده ي مهم فلسفي استوار کرده و آن را بهترين برهان در اثبات وجود خدا دانسته است. او مي گويد: يک محاسبه ي عقلي ما را در اين برهان به نتيجه مي رساند. و مقدمات به کار رفته در آن همگي بديهي است. قواعد چهارگانه ي ابن سينا به اين شرح است:
1. در جهان، موجود، بلکه موجوداتي وجود دارند، و جهان آنچنانکه سوفسطائيان مي پندارند، ساخته ي وهم و خيال انسان است (=اثبات اصل واقعيت مستقل از ذهن)؛
2. بنابر حصر عقلي (=قابل افزايش نبودن تقسيم) موجود از دو حال خارج نيست، يا واجب الوجود است و يا ممکن الوجود، حالت سومي براي آن نمي توان فرض کرد؛
3. ممکن الوجود براي موجود شدن، محتاج مرجّح و علتي است که آن را ايجاد کند؛ زيرا ممکن الوجود داراي امکان ذاتي (=امکان ماهوي)است و نسبت آن به وجود و عدم يکسان است و به تعبيري «لااقتضاء» است، و امکان ذاتي براي موجود شدن يک شيء کافي نيست و گرنه هر موجودي بدون علت و مرجح يافت مي شد و اشياء به علت فاعلي نيازمند نبودند؛
4.از لحاظ فلسفي «دَور» و «تسلسل» باطل است؛ يعني رابطه ي ميان علت و معلول نمي تواند به صورت تعريف شيئي به خود و نفيس خود (دور) و يا به صورت بي نهايت و تسلسل باشد. (ابن سينا، الاشارات، ص18و66)
ابن سينا از چهار مقدمه ي فوق، نتيجه مي گيرد که جهان و موجودات واقع در آن ممکن الوجود هستند؛ بنابراين همه معلولند و اگر علت وجودي آن ها موجود نباشد، آن ها نيز موجود نخواهد شد؛ زيرا هيچ معلول و مشروطي بدون علت و شرط موجود نمي شود؛ به بيان ديگر، اگر خدا نبود، جهان نيز موجود نبود و چون جهان و جهانيان موجودند، از وجود اثر و معلول به وجود علت و مؤثر پي مي بريم. (ابن سينا، الاشارات، ص18و66)
2. اثبات موجود محرک نامتحرک
اگر نگوييم به ضرورت، لااقل محتمل اين است که از سه حالت ممکن نه تنها دو تا بلکه سومي هم با واقعيت انطباق دارد. (ما به تجربه شيئي را مي شناسيم که متحرک است، بي آنکه خود يا چيز ديگري را به حرکت آورد (مانند سنگي که از جايش حرکت داده مي شود)، همچنين شيئي را مي شناسيم که متحرک است و در عين حال خود يا چيز ديگر را نيز به حرکت مي آورد (مانند عصايي که انسان آن را به حرکت مي آورد)، پس چرا شق سوم واقعيت نداشته باشد. يعني شيئي که ديگري را به حرکت مي آورد ولي خودش متحرک نيست. (ارسطو، ترجمه ي خراساني، کتاب دوازدهم، ص399؛ گمپرتس، ج3،ص1445)
ارسطو در بيان استدلال خود مي افزايد:
حرکات بلاانقطاع که در جهان به طور ازلي و ابدي روي مي دهند، اگر نخواهيم تسليم تسلسل شويم، بايد از علتي نهايي، از محرک اول ناشي شوند. (گمپرتس، ج3،ص1446) به طور کلي محرک از آن حيث که محرک است، مطلقاً متحرک نمي تواند بود؛ زيرا محرک بالفعل همان چيزي است که متحرک بالقوه چنان است؛ مثلاً گرم ازآن حيث که گرما مي دهد، يا دانشمند از آن حيث که دانش مي آموزد محرک است؛ حال اگر محرک- چنانکه افلاطون مي گفت- متحرک نيز باشد، بايد يک شيء در يک آن و از يک لحاظ هم بتواند گرم و هم ناگرم و هم دانا و هم نادان باشد. (بريه، ج1،ص383)
آن گاه ارسطو اين فرض را که «محرک نامتحرک» ممکن است، محرک خويشتن باشد، رد مي کند و مي گويد:
اگر موجودي محرک خود باشد بسيط نيست، بلکه ناگزير مرکب از دو جزء است که يکي از آن دو محرک غير متحرک و ديگري متحرک به اين محرک است (ارسطو، ترجمه ي خراساني، کتاب دوازدهم، ص383)
در چيزي که خود، خود را حرکت مي دهد، بايد ميان دو عامل فرق گذاشت، که يکي متحرک و محرک نيست و ديگري محرک است، بي آنکه متحرک باشد و نخستين منشأ حرکت همين دومي است. (ارسطو، ترجمه ي خراساني، کتاب دوازدهم، ص399، گمپرتس، ج3،ص1446
محرک همان موجود بالفعل است، از آن حيث که با شيء متحرکي که قابل مرور از قوه به فعل بوده است به هم رسيده اند. نمونه ي عمل محرک، عملي طبيبي است که بيماري را شفا مي دهد يا مجسمه سازي است که پيکري را مي تراشد؛ يعني عاملي که حرکات را چنان تنظيم مي کند که ماده اي قابليت اخذ صورتي را مي يابد که در نزد محرک وجود بالفعل دارد، چنين عملي هم مبدأ تنظيم و هم مبدأ تحريک خواهد بود، و از همين رو است که اگر محرک عمل خود را قطع کند حرکت نيز قطع خواهد شد. (بريه، ص384-383)
ارسطو در پايان نتيجه مي گيرد که:
در کنار مفهوم هاي مرکب «متحرک غير متحرک»و «متحرک محرک »، بايد مفهوم مرکب «محرک غير متحرک» نيز در جهان باشد. (ارسطو، ترجمه ي خراساني، کتاب دوازدهم، ص401؛ گمپرتس، ج63،ص1444)
انعکاس «برهان محرک غير متحرک» درانديشه ي فيلسوفان و متکلمان مسيحي و مسلمان
ارسطو در اين برهان از وجهه ي يک عالم طبيعي بحث کرده است، نه از وجهه ي يک فيلسوف الهي (1).برهان محرک اول بر پنج اصل مبتني است:
1. حرکت نيازمند محرک است؛
2. محرک و حرکت، زماناً توأم اند؛ يعني انفکاک زماني آن ها محال است؛
3. هر محرک يا متحرک است يا ثابت؛
4. هر موجودي جسماني، متغير و متحرک است؛
5. تسلسل امور غير متناهيه محال است. (طباطبايي، ج5،ص60، نظر استاد مطهري)
اثبات موجود مطلق در برابر موجود نسبي
ارسطو از سلسله ي ناقص موجودات به موجود کامل تر مي رسد و يا از وجودات متغير و نسبي در عالم طبيعت، وجود موجود ثابت مطلق را نتيجه مي گيرد. به نظر مي رسد که شيخ شهاب الدين سهروردي در اثبات نظريه ي قاعده ي «امکان اشرف» تحت تأثير ارسطو بوده و از او الهام گرفته است؛ چه، در امکان اشرف نيز وجود موجود اشرف از طريق موجود اخس اثبات مي گردد و اين عيناً همان چيزي است که ارسطو گفته است.
پي نوشت:
1. ارسطو و عموم مشائين پس از او حرکت را از عوارض جسم بما هو جسم مي دانند، لذا بحث حرکت را در طبيعيات مطرح کرده اند، ولي فيلسوفاني همانند ملاصدرا و پيروانش حرکت را از مسائل وجود مي دانند و بحث از آن را در اموري عامه و در فلسفه ي اولي مطرح نموده اند، و از وجهه ي نظر يک حکيم الهي درباره ي محرک نامتحرک سخن گفته اند.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}