شرح قصيده ي بحتري در وصف ايوان کسري (2)

نويسنده: دکتر يدالله رفيعي(استاديار دانشگاه آزاد اسلامي تبريز)




18- نقل الدهر عهدهن من الجد

ده، حتي غدون انضاء لبس
لغت: انضاء جمع انضو: لاغري و اينجا کهنگي و اندراس اللبس: اشتباه يا جمع اللباس است به معناي جامه. الحده: نوي و تازگي
معني: روزگار زمان آنها را از نوي و تازگي بگرداند تا اينکه آنقدر کهنه شوند که انسان در تشخيص آن دچار اشتباه مي شود يا تا اينکه کهنه جامگان شدند.

19- فکان الجرماز، من عدم الان

س،و إخلاقه، بنيه رمس
لغت: الجرماز: گونه اي از انواع کاخ و ساختمان، نام ساختماني در مدائن که از بين رفته است. البنيه: ساختمان: الرمس: قبر.
معني: قصر جرماز به خاطر نداشتن انيس و مونس و کهنه شدنش مانند ساختمان گورستاني است.

20- لوتراه، علمت ان الليالي

جعلت مأتما، بعد عرس
معني: اگر تو آنرا بنگري درمي يابي که روزگار بعد از عروسي و شادي، عزا در آن به پا کرده است.

21- و هو ينبک من عجائب قوم

لا يشاب البيات فيهم بليس
لغت: اللَبس و اللُبس: اشتباه
معني: و آن ساختمان به تو خير از عجائب قومي مي دهد که سخن در باره ي ايشان به اشتباه نمي آميزد. (ضمير «هو» به قصر جرماز بر مي گردد.

22- فاذا ما رأيت صوره أنطا

کيه، ارتعت بين روم و فرس
لغت: أنطاکيه: شهري است در شمال سوريه و الآن جزء ترکيه است. تصوير شهر انطاکيه در ايوان مدائن بود. ارتعت: إرتاع: يرتاع: ترسيدي.
معني: چون نقش نبرد انطاکيه را که بين دو کشور روم و ايران بود بر ايوان مدائن ببيني مي ترسي.

23- والمنايا موائل و أنوشرو

ان يزجي الصفوف تحت الدرفس
لغت: موائل، جمع لامائله: پايه چراغ، اينجا يعني حضور داشتن، يزجي: مي راند. الدرفس: پرچم بزرگ، درفش کاوياني.
معني: و مرگها ايستاده اند و انوشيروان صفهاي سپاه را زير درفش کاوياني مي راند و پس و پيش مي کند

24- في اخضرار من اللباس، علي إص

فر، يختال في صبيغه و رس
لغت: يختال: کبر مي ورزد: الورس: گياهي است مانند کنجد، پوست دانه آن قرمز است و در رنگرزي بکار مي رود.
معني: و او در لباسهاي سبز بر اسبي زرد رنگ که متمايل به قرمز چون گياه و رس است با تکبر راه مي رود.

25- و عراک الرجال، يبن

يديه، في خفوت منهم و اغماض جرس
لغت: العراک: در گيري. الخفوت: سکوت. الجرس: صداي کم
معني: و در درگيري مردان در مقابل او در آرامش و سکوت و بدون سرو صدا انجام مي شود.

26- من مشيح يهوي بعامل رمح

و مليح من السنان بترس
لغت: المشيح: يورش کننده «مقابل مشيح يهوي بر محه» جنگجويي که با نيزه به دشمن روي آورد و حمله کند. عامل الرمح: قسمت نزديک به سر نيزه. السنان: سرنيزه. المليح: کسي که بترسد و از چيزي پرهيز کند. الترس: سپر. مليح من السنان بترس: کسي که در برابر نيزه اي که به سوي او مي آيد در پناه سپر قرار گيرد.
معني: در آن تصوير کساني هستند که با نيزه و سر نيزه حمله مي کنند و کساني ديگر که از ترس نيزه در پناه سپر قرار مي گيرند.

27- تصف العين انهم جد احيا

ءَ، لهم، بينهم، اشاره خرس
لغت: الجد: حقيقي و واقعي، تلاش و کوشش
معني: بقدري اين تصوير دقيق است که چشم مي پندارد آن افراد زنده هستند با هم مي جنگند ولي لال هستند و صدايي از آنها خارج نمي شود.

28- يعتلي فهم ارتيابي، حتي

تتقراهم يداي بلمس
لغت: يعتلي: زياد مي شود. تتقراهم، آنها را دنبال مي کند.
معني: شک من درباره زنده بودن آنها بالا مي رود تا جايي که دستان من به دنبال آنها مي رود تا آنها را لمس کند و دريابد که واقعاً زنده هستند يا نه.

30- من مدام تقولها هي نجم،

اصوأ الليل، أو مجاجه شمس
لغت: المدام: شراب. تقولها: مي پنداري. المجاجه: عصاره هر چيزي و اينجا مراد اشعه خورشيد است.
معني: از شرابي ما را سيراب کرد، که تو پنداري ستاره ائي است که شب را روشن مي کند يا شعاع خورشيد است.

31-و تراها، إذا أجدت سرورا

و ارتياحا للشارب المتحسي

32- افرغت في الزجاج من کل قلب،

فهي محبوبه الي کل نفس
لغت: أجدت: تازگي بخشيد. نو کرد. المتحسي: کسي که شراب را جرعه جرعه بخورد. اُفرغت: ريخته شد.
معني: آن هنگام که اين باده، شادي جرعه نوش را تازه و نو گرداند گوئي که از هر دلي در پياله ريخته شده است. از اين رو نزد هر رواني محبوب است.

33-و توهمت أن مسري ابروي

ز معاطيّ، والبلهبذ إنسي
لغت: المعاطي: هم پياله. البلهبذ: باربد يا باربذ، نام مطرب خسرو پرويز است که اصل جهرمي بوده است. الانس: همدم
معني: و خيال کردم که خسرو پرويز هم پياله من و باربد همدم من است.

34- حلم مطبق علي اشک عيني

أم أمان غيرن ظني و حدسي؟
لغت: الحلم: رويا، خواب که شخص خفته مي بيند. الاماني: جمع الامنيه آرزو.
معني: آيا آنچه را که مي بينم رويا است که چشم مرا به شک انداخته است يا آرزوهايي که حدس و گمان مرا تغيير داده است.

35- و کان الايوان من عجب اصن

عه، جوب في جنب أرعن جلس
لغت: الجوب: اگر مصدر جاب يجوب باشد به معناي بريدن و شکافتن است و گرنه به معناي سپر است. الارعن: نادان و تهي مغز، کوه بلند و دراز. الجلس: نادان، گول، ابله، قوي هيکل و احمق. الجلس: زمين سخت، زمين بلند.
معني: اين بيت را به دو طريق مي توان معني کرد:
1-اين کاخ آنقدر شگفت انگيز ساخته شده است که مانند سپري است بر روي سر مرد قوي هيکل و احمق، از جهت گرد بودن طاقهاي آن و اينکه در کنار ساختمان عظيمي بنا شده است.
2-اين کاخ، شگفت انگيز ساخته شده و مانند شکافي (غاري) است که در کنار کوهي عظيم و بلند ايجاد شده باشد.

36- يتظني، من الکابه، أن يب

دو لعيني مصبح أو ممسي،

37- مزحجا بالفراق عن انس إلف

عز، أو مرهقاً بتطليق عرس
لغت: المزعج: ناراحت شده. الکابه: غم و اندوه. يبدوله: براي او امري آشکار شد، پديد آمد. الانس: مهرباني و همدمي. الألف، دوست، رفيق.المرهق: به زحمت افتاده، مظلوم.
معني: ايوان، از شدت غم و اندوه، در برابر ديدگان مسافران و رهگذراني که صبح و شام بر آن مي گذرند چنين مي نمايد که گوئي از دوري دوست دمساز و ارجمند ملول گشته يا به طلاق همسر مهربان خود مجبور گرديده است. (اين ايوان از بس محزون و غم آلوده و پريشان است که گوئي کسي است که از دوست عزيز و ناياب خود جدا شده يا همسر غمگسار خود را به اجبار رها کرده است.)

38-عکست حظه الليالي، و بات ال

مشتري فيه، و هو کوکب نحس
لغت: المشتري: سياره مشتري که در انگليسي آنرا ژوپيتر و در فارسي برجيس مي نامند و آن سياره خوشبختي است ولي شاعر معتقد است که در اين قصر به خاطر مصائبي که در آن پيش آمده، سياره ي مشتري، نحس و شوم گشته است.
معني: روزگار بخت و اقبال اين قصر را برگردانده است و مشتري که سياره ي خوشبختي است در اين قصر بدل به سياره ي بدبختي شده است.

39- فهو يبدي بجلدا، و عليه

کلکل من کلاکل الدهر مرسي
لغت: التجلد: صبر. الکلاکل: سينه. المرسي: ثابت و استوار.
معني: او صبر خود را آشکار مي کند. (صبر پيشه مي سازد) و او را سينه اي است ثابت و استوار از سينه هاي دنيا (روزگار).

40- لم يعبه أن بز من بسط الذي

باج، و استل من ستنور الدمقس
لغت: بز: گرفته شد. استل: کشيده شد، همچنان که شمشير از نيام بيرون کشيده مي شود. الديباج: ديبا، لباسي که تار و پودش ابريشم باشد. اصل کلمه فارسي و «ديوبافت» است. الدمقس: ابريشم سفيد.
معني: بر او عيبي وارد نشد (خرده گرفته نشد) که فرشهاي حرير از او گرفته شد و پرده هاي ابريشم سفيد از آن بيرون کشيده شد.

41- مشمخر، تغلوله شرفات

رفعت في رووس رضوي و قدس
لغت: المشمخر: بلند. تغلو: بالا مي رود. الشرفه: طبقه بالاي ساختمان، بالکن. رضوي: نام کوهي است در مدينه نزديک ينبع. قدس: نام کوهي است بلند در سرزمين نجد.
معني اين کاخ بسيار بلند است با بالکنهاي بلند که گويا اين بالکنها بر قله دو کوه رضوي و قدس قرار گرفته (اين کاخ به مانند آن دو کوه است در بلندي).

42- لابسات من البياض، فماتب

صرمنها، الافلانل برس
لغت: الفلائل: جمع فليله، موي انبوه، در بسياري از کتابها به جاي اين کلمه غلائل آمده است و غلائل جمع غلاله است يعني زيرپوش، زيرپيراهني. البرس: پنبه.
معني: بالکنها سفيدپوش هستند به گونه اي که چشم، آنها را فقط به صورت انبوهي از پنبه مي بيند.

43- ليس بدري أصنع إنس لجنء

سکنوه، أم صنع جن لإنس
معني: معلوم نيست که انسان براي جن ساخته شده است که اجنه در آن سکوت کند يا اجنه آن را براي انسان ساخته اند.

44- غير اني أراه يشهد أن لم

يک بانيه، في الملوک، بنکس
لغت: النکس: مرد ناتوان و فرومايه که سودي به ديگران نداشته باشد. آنکه از دليري و بخشش به دور باشد.
معني: البته من معتقدم که اين کاخ بيانگر اين است که سازنده آن در ميان پادشاهان آدم پست و فرومايه اي نبوده است.

45- فکانيأاري المراتب و القوم،

إذا ما بلغت آخر حسي
معني: وقتي کاملاًاحساس مي کنم گويا آن درجات و آن قوم را مي بينم. (در اينجا شاعر به عالم خيال رفته و مي گويد من ايرانيان را مي بينم و حتي مراتب و جايگاه آنها را احساس مي کنم )

46- و کان الوفود ضاحين حسري

من وقوف، خلف الزحام، و خنس
لغت: الوفود: هيئتهاي نمايندگي. الضاحين: آفتاب نشينان، کساني که زير آفتاب هستند. الحسري: جمع حسير: درمانده و خسته. سربرهنه. الزحام: ازدحام جمعيت، فشار مردم در جاي تنگ، الخنس: جمع الاخنس: عقب مانده.
معني: گويا هيئتهاي نمايندگي در زير آفتاب پشت سر هم به خدمت خسرو مي روند و بخاطر احترام به او سرهاي خود را برهنه کرده اند. و يا چون زياد به نوبت ايستاده اند خسته و درمانده شده اند.

47- و کان القيان، وسطالمقاص

ير،يرجحن بين حو و لغس
لغت: القيان جمع القينه: کنيزان آواز خوان. المقاصير جمع المقصوره: خانه وسيع و محفوظ، يکي از اتاقهاي خانه، يرجحن: تاب مي خورند. الحو جمع الحواء: زني با لبهاي کبود و گندمگون. لعس، جمع العساء: زني با لبان سياه.
معني: گويا کنيزان آواز خوان با لباني کبود و سياه وسط اتاقها تاب مي خورند. (مي رقصند)

48- و کان الاقاء اول من أم

س،و وشک الفراق أول أمس
معني: گويا ديدار من با ساسانيان پريروز رخ داده است و ديروز از آنها جدا شدم.

49- و کان الذي يريد اتباعا

طامع في الحوقهم صبح خمس
معني: گويا کسي که مي خواهد به دنبال آنها برود، صبح روز پنجم به آنها خواهد رسيد.

50- عمرت للسرور دهرا فصارت

للتعزي، رباعهم و التاسي
لغت: الرباع جمع الربع: خانه، محله.
معني: خانه هاي آنها مدتي را در شادي گذرانده سپس به عزا و غم و ماتم گرفته شده است (زماني آباد شدند تا ساکنان و بينندگان آن شاد گردند ليک چون دست روزگار ساسانيان را فرو گرفت کاخهاي آباد به ويراني گراييد و شادماني بينندگان به اندوه منتهي شد.)

51- فلها أن أعينها بدموع

موقفات علي الصبابه، حبس
معني: حق آن خانه ها است که من آنها را ياري کنم با اشکهايي که بر عشق، محبوس شده است. (اشکي که در سوز عشق ريخته نشده است.)

52- ذاک عندي و ليست الدار داري،

باقتراب منها، و لا الجنس جنسي
معني: آنجا متعلق به من است در حالي که نه خانه من نزديک آنجاست و نه من از جنس آنها هستم.

53- غير نعمي لأهلها عند اهلي،

غرسوا، من ذکائها، خير غرس
لغت: النهي: نيکي و احسان. الذکاء: تمام هر چيزي و اينجا مراد نيکي و احسان است.
معني: جز حق نعمتي که صاحبان آنجا را بر مردم من است و نهال نعمتي که با باليدنش بهترين درختي است که کاشته اند. و از پرباري و فزوني خود نهال نيکي را در ميان ما نشاندند. (نيکي کردند و نيکي آنها روي کار آوردن دولت عباسي بود. شايد شاعر در اين بيت و ابيات بعد اشاره مي کند به کمک ايرانيان در زمان انوشيروان به سيف بن ذي يزن پادشاه يمن در جنگ با حبشه به رهبري فرمانده «ارياط» چون شاعر قحطاني است و منسوب به يمني ها است.)

54- أيدوا ملکنا و شدوا قواه

بکماه، تحت السنور، حمس
لغت: الکماه: جمع الکمي: شجاع، غرق در سلاح. السنور: يک نوع زره. حمس: جمع أحمس: نيرومند و غيرتمند.
معني: آنها پادشاهان ما را تاييد کردند و با نيروهاي غرق در سلاح و زره پوش و غيرتمند ما را ياري کردند.

55- و أعانوا علي اکتائب أريا

ط بطعن عي النحور، و دعس
لغت: کتائب جمع کتيبه: لشکر. أرياط: نام فرمانده سپاه حبشيها. الدعس: لگدمال کردن، نيزه زدن
معني: به سيف بن ذي يزن کمک کردند و به لشکريان ارياط حمله بردند و نيزه در سينه آنها فرو بردند و آنها را لگدمال کردند.

56- و أراني، من بعد، أکلف بالاش

راف طراً من کل سنخ و إس
لغت: کلف به: شيفته او شد. طرا: همه. السنخ: اصل و نسب. الاس: پايه و اصل
معني: از اين به بعد اين ايوان مرا بر آن داشت که شيفته تمام اشراف شوم از هر تيره و نژادي که باشند.

نکاتي صرفي و نحوي و بلاغي:

1.شاعر نفس و روان خود را به جامه اي پاک تشبيه که آنرا از چرکين شدن بدور داشته است. استعاره ي بالکنايه و تخييليه.
2.التماس: مفعول له.
3.بلغ: مبتدا و عندي به خبر. تطفيف: مفعول مطلق نوعي. شاعر ايام را به فروشنده اي تشبيه کرده است و تطفيف را براي آن بکار برده و عيش را به کالا و متاع تشبيه کرده است.
4.بعيد: خبر مقدم. ما: مبداي مؤخر. علل صفت سبي براي رفه. شرب: فاعل علل.
5.محمولا:خبر أصبح و هوي اسم آن تقديرا مرفوع
6.اشتراء: مبتدا. العراق: مفعول به براي اشتاء. خطه: بدل براي عراق. بعد: ظرف متعلق به خبر محذوف.
7.مزاولا: حال.
8.قديما: مفعول فيه. ذا: حال. آبيات: صفات براي هنات و شمس صفت دوم براي هنات.
10.مصدر مؤول مجرور است به حرف جز محذو ف. غير: مفعول به دوم.
11.عنس: مفعول به براي فعل وجهت.
12.من آل: جار و مجرور متعلق است به صفت محذوف. درس: صفت دوم براي محل.
14.عال: صفت براي موصف محذوف يعني قصر عال. مشرف: صفت دوم. يا صفت براي عال چون عالي صفتي است که جانشين موصوف شده است پس مي تواند موصوف هم واقع شود.
15.مغلق: صفت براي قصر محذوف در بيت قبل. باب: نايب فاعل براي مغلق.
16.حلل: خبر براي مبتداي محذوف: «دهي»
17.مساع: معطوف به حلل و تقديرا مرفوع. المحاباه: مبتدا و خبر آن «موجود» محذوف.
18.أنضاء: خبر براي غدون.
31.سرورا: مفعول به براي اجدت.
32.حلم: خبر براي مبتداي محذوف. مطبق براي حلم. عين مفعول به است براي مطبق.
36. نائب فاعل يتظني: ضمير مستتر هو است که به ايوان بر مي گردد و مصدر مؤول «أن يبدو» مفعول به دوم است. مزعجاً حال است براي فاعل يبدو.
40. مصدر مؤول «أن بز» فاعل براي لم يعب.