تركش بي‌سواد






دكتر رو به مجروح كرد و براي اين كه درد او را تسكين بدهد گفت: «پشت لباست نوشته‌اي ورود هر گونه تير و تركش ممنوع. اما با اين حال، مجروح شده‌اي.» گفت: «دكتر تركش بي‌سواد بوده تقصير من چيه!»

موسيقي قورباغه

شهيد حمزه بابايي همراه عده‌اي از رزمندگان به منطقه عملياتي بدر رفته بودند، نمي‌دانستند منطقه خودي است يا تحت تصرف دشمن، پس از مدتي جست‌وجو به نتيجه‌اي نرسيدند. كم‌كم بچه‌ها روحيه‌شان را نيز از دست مي‌دادند. حمزه بابايي كه استاد تقويت روحيه بود به شوخي رو به بچه‌ها كرد و گفت: يك راه شناخت خيلي خوب پيدا كردم. همه خوشحال گرد او جمع شدند و سؤال كردند هان بگو، از كجا مي‌شود فهميد وضعيت منطقه را؟ زود بگو.
او در حالي كه مي‌خنديد گفت: از قورباغه‌ها! اگر موسيقي آنها در دستگاه، ‌شور باشد يعني «قور قور» بكنند منطقه خودي است و اگر در دستگاه ابوعطا بخوانند و «القور القور» بكنند، منطقه در تصرف عراقي‌هاست. پس از اين شوخي، خنده روي لب‌هاي رزمندگان نشست و با روحيه عالي شروع به جست‌وجو جهت يافتن نيروهاي خودي كردند.

دعوا

نمي‌دانم چه شد كه كشكي كشكي آرپي‌جي‌زن و تيربارچي دسته‌مان حرفشان شد و كم‌كم شروع كردند به تند حرف زدن و «من آنم كه رستم بود پهلوان» كردن. اول كار جدي نگرفتيمشان. اما كمي كه گذشت و ديديم كه نه بابا قضيه جدي است و الان است كه دل و جگر همديگر را به سيخ بكشند، با يك اشاره از مسئول دسته، افتاديم به كار.
اول من نشستم پيش آرپي‌جي‌زن كه ترش كرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بيرون مي‌پريد. يك كلاهخود دادم دست تيربارچي و گفتم: «بگذار سرت خيس نشوي. هوا سرده مي‌چايي!» تيربارچي كلاهخود را سرش گذاشت و حرفش را ادامه داد. رو كردم به آر‌پي‌جي‌زن و خيلي جدي گفتم: «خوبه. خوب داري پيش مي‌روي. اما مواظب باش نخندي. بارك‌الله.» كم‌كم بچه‌هاي ديگر مثل دو تيم دور و بر آن دو نشستند و شروع كردن به تيكه‌بار كردن!
آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمريكا! نه اينطوري دستت را تكان نده. نكنه مي‌خواهي انگشتر عقيق‌ات را به رخ ما بكشي؟!
آره. بگو تو موري ما سليمان خاطر. بزن تو برجكش.
آن دو هي دستپاچه مي‌شدند و گاهي وقت‌ها به ما تشر مي‌زدند. كمك آرپي‌جي‌زن جلو پريد و موشك‌انداز را داد دست آرپي‌جي‌زن و گفت:‌ «سرش را گرم كن، گراش را بگير تا موشك را آماده كنم!» و مشغول بستن لوله خروج به ته موشك شد. كمك تيربارچي هم بهش برخورد و پريد تيربار را آورد و داد دست تيربارچي و گفت: الان برات نوار آماده مي‌كنم. قلق‌گيري اسلحه را بكن كه آمدم!» و شروع كرد به فشنگ فرو كردن تو نوار فلزي. آن قدر كولي بازي در آورديم كه يك هو آن دو دعوايشان يادشان رفت و زدند زير خنده. ما اول كمي قيافه گرفتيم و بعد گفتيم: «به. ما را باش كه فكر مي‌كرديم الانه شاهد يك دعواي مشتي مي‌شويم. برويد بابا! از شماها دعوا كن در نمي‌آد!

موتوسواري

فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود، وظايف را تقسيم مي‌كرد و گروه‌ها يكي‌يكي توجيه مي‌شدند. يك دفعه يادش آمد بايد خبري را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه‌اي بسيجي را توي جمع ديد و گفت: «تو پاشو با اون موتور سريع برو عقب اين پيغام رو بده.» پسر بچه بلند شد. خواست بگويد موتورسواري بلد نيستم، ولي فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود كه نتوانست. دويد سمت موتور، موتور را توي دست گرفت و شروع كرد به دويدن. صداي خنده همه رزمنده‌ها بلند شد.
منبع: نشريه شاهد جوان - ش 55