در حسرت كتابهاي محمد‌علي شاه !






احمد خان ملك‌ساساني از ديپلماتهاي عصر قاجار، پهلوي اول و پهلوي دوم بود. او از 1290 كه پس از پايان تحصيلات خود از سوئيس به تهران بازگشت تا زمان كودتاي رضاخان يعني مشخصاً در دوران حاكميت قاجار صاحب مشاغل مختلفي در وزارتخانه‌‌‌ ماليه بود. سپس وارد دربار شد و معلم خصوصي احمد‌شاه قاجار گرديد. در آستانه كودتاي رضاخان با حكم مستشاري سفارت ايران در استانبول،‌ رهسپار تركيه شد و به تدريج براي حفظ شغل خود، مدافع سياست رضاخان شد.
او پس از پايان مأموريت سه ساله خود در تركيه به تهران آمد و در وزارت خارجه به كار خود ادامه داد و در 1312 بازنشسته شد. اما در 1328 در زمان حاكميت محمد‌رضا پهلوي از طرف محمد ساعد نخست‌وزير وقت به معاونت نخست‌وزيري و رياست كل انتشارات و مطبوعات كشور منصوب شد. پس از آن تلاشهايش براي ورود به سنا ناكام ماند و سرانجام در 1346 در سن 86 سالگي درگذشت.
خان ملك ساساني به دليل مناصب مختلفي كه در سه دوره قاجار، پهلوي اول و پهلوي دوم داشت، در هر مقطع تابع طرز تفكر حاكم بر همان دوره بود و از رويكرد سياسي و حكومتي همان مقطع دفاع مي‌كرد. اين دو روئي و تذبذب ديدگاه را به راحتي مي‌توان در آثار وي از جمله يادبودهاي سفارت استانبول، سياستگران قاجار، دست پنهان انگليس در ايران و ... مشاهده كرد.
مطلبي كه ذيلاً از نظر خوانندگان گرامي مي‌گذرد، بخشي از خاطرات وي در زمان اقامت محمد‌علي شاه حاكم سرنگون شده ايران در استانبول پس از فرار وي از كشور مي‌باشد.
ساساني سعي مي‌كند به دليل نان و نمكي كه در دوره محمد‌علي شاه با وي خورده، دوستي خود را با او و پسرش احمد شاه نشان دهد، اما در عين حال تلاش مي‌كند گزندگي مقاله عليه قاجارها را به دليل معاصر بودن خود با حكومت رضاخان حفظ كند. از اين رو در قضاوت خود، او را در جائي از ضديت با جنبش مشروطيت تبرئه مي‌كند و مخالفتهايش با مشروطه را توجيه مي‌كند و در جاي ديگروجود او را در سفارت ايران در استانبول براي خود ملال آور و غير قابل تحمل وانمود مي‌كند و حتي از اشاره به نفرت ايرانيان مقيم استانبول نسبت به وي نيز دريغ نمي‌ورزد. با توجه به اين ملاحظات توجه خوانندگان گرامي را به خاطره خان ملك ساساني از ايام اقامت محمد عليشاه قاجار در استانبول جلب مي‌كنيم:
محمد‌علي شاه را روسها پس از خلع شدن از سلطنت ايران به «ادسا» بردند؛ وي در آنجا پاركي بسيار عالي خريده و در عمارتي شاهانه زندگي مي‌كرد. از دولت ايران هم ماهيانه هفت تومان به عنوان مستمري دريافت مي‌داشت.
در اسفند 1297 كه بلشويكها به نزديكي «ادسا» رسيدند به اتفاق ملكه جهان، مادر مرحوم سلطان‌ احمد‌شاه و دو پسر و يك دختر و بيست و سه نفر از ملازمين هر چه اسباب سبك وزن سنگين قيمت داشتند با خود برداشته سوار يك كشتي فرانسوي شده فراراً به استانبول آمدند؛ كشتي مزبور ظرفيت هزار نفر مسافر بيشتر نداشت. ولي عده فراريان «ادسا» كه در آن كشتي سوار شده بودند،‌ قريب به چهار هزار نفر مي‌شد و محمد‌علي شاه با همراهانش در مدت چهارشبانه‌روز توي راهروها و روي بارهاي خودشان گرسنه و تشنه نشسته بودند.
كشتي مزبور كه به استانبول رسيد انگليسي‌ها در دهنه درياي سياه به بهانه اينكه شايد عده‌اي بلشويك هم جزو مسافرين فراري باشد، ‌كشتي را توقيف كردند؛ محمد‌علي شاه كارتي به سفارت ايران نوشته و توسط يك ملوان فرانسوي فرستاد. اودر اين كارت نوشته بود «اودسا بلشويكي شده من و همراهانم با يك كشتي فرانسوي فرار كرديم. چهار روز است در دريا بي قوت و غذا مانده‌ايم. حالا كه كشتي به دهنه بسفر رسيده انگليسي‌ها به خيال اينكه مبادا در اين كشتي هم بلشويك‌ها باشند نمي‌گذارند وارد استانبول شود؛ شما از سفارت انگليس اجازه بگيريد كه ما را بگذارند پياده شويم.»
سفارت ايران هم به كار‌گزاران دولت انگليس مراجعه كرده يك قايق موتوري با غلام سفارت و پرچم شير و خورشيد براي پياده كردن شاه اسبق ايران و ملازمانش به اتفاق يك افسر انگليسي فرستادند كه آنها را به ساحل بياورند.
دكتر يروزالسكي طبيب مخصوص و ژنرال خابايوف هم جزو ملازمين بودند كه امپراطوري روس به سمت دكتري و آجوداني مأمور خدمت محمد‌علي شاه كرده بود.
تمايل خانم‌هاي ايراني بر اين شد كه در منزلي دربست ايراني‌وار نزول نمايند كه آزاد باشند. چون چنين جائي حاضر نبود، به راهنمائي يكي از تجار به دبستان ايرانيان كه داراي حياط بزرگ و حوض و فواره و آب جاري بود، رفتند. مدير مكتب هم مدرسه را تعطيل كرده و عمارت را در اختيار آنها گذاشت. فوراً صداي ملت بلند شد و كدخداهاي اصناف ايراني مقيم اسلامبول كه اكثراً اهل آذربايجان بودند‌،‌ به جرم اينكه محمد‌علي شاه مشروطه‌طلبان را اذيت و آزار كرده و مجلس را به توپ بسته به اقامت او در مدرسه ايرانيان اعتراض كردند.
فرداي آن روز سفارت براي تهيه منزل جهت تازه واردين در روزنامه‌ها اعلان كرد. شخصي موسوم به «سيد‌محمد توفيق بك» خود را در سفارت معرفي نمود. اين شخص پدرش اصفهاني، مادرش عرب بين‌‌النهرين، خودش در هندوستان متولد شده ،تبعه عثماني بوده و صاحب امتياز روزنامه شمس بود؛ فارسي و عربي و تركي و هندي و انگليسي را خوب مي‌دانست به قول اديب‌الممالك فراهاني:
و اظهار نمود كه خانه‌اي در منطقه «بيوك‌‌آطه» سراغ دارد كه داراي تمام صفاتي است كه در روزنامه اعلان شده است. كسان محمد‌علي شاه به «بيوك آطه» رفتند و خانه مزبور را پسنديدند و به آنجا نقل مكان كردند و «توفيق بك» را هم به سمت مترجمي با ماهي يكصد ليره ترك استخدام نمودند. ورود غيرمترقبه شاه سابق ايران به استانبول يعني شهري كه بيست هزار سكنه ايراني داشت خصوصاً در هنگام اشغال اجنبي باعث مذاكراتي بين سفارتخانه‌هاي متفقين شد؛ بدواً تصميم گرفتند كه به ايشان اجازه توقف در استانبول ندهند و ايشان را به ايتاليا يا سوئيس بفرستند ولي بعد از چند جلسه مذاكره و آمد و رفت، هم توقف در اسلامبول و هم مسافرت به اروپا را اجازه دادند. فقط ايشان را براي هميشه از ورود به لندن و پاريس ممنوع داشتند.
خانه و باغي كه «توفيق بك» در «بيوك آطه» براي محمد‌علي شاه اجاره كرد، متعلق به يكي از اعضاي پارلمان عثماني بود كه خودش را انگليسي‌ها پس از بستن پارلمان عثماني به جزيره مالت تبعيد كرده بودند و خانم او هر شب در استانبول در محله «نشان طاش» جلسات سياسي سري داشت و من با مرحوم مصطفي كمال پاشا در آن خانه آشنا شدم و «توفيق بك» هم يكي از مشتريان آن خانه بود.
باري شاه سابق ايران بلافاصله با همه خانواده و ملازمين به منزل تازه رفتند.
چندي بعد مرحوم سلطان‌احمد شاه به استانبول آمد و براي ديدن والدين خود در مهمانخانه «اسپلاناد» واقع در جزيره مذكور منزل كرد. محمد‌علي ‌شاه تا آن زمان با من خيلي رسمي رفتار مي‌كرد اما همين كه تقرب مرا به مرحوم سلطان احمد‌شاه و محبت‌هاي او را نسبت به من ملاحظه كرد از در يگانگي و ملاطفت درآمده و بعد از حركت پسرش از استانبول اغلب روزها يا براي ملاقات من به سفارت مي‌آمد و يا مرا به «بيوك آطه» دعوت مي‌كرد.
كم‌كم زمستان پيش آمد و آمدوشد با كشتي از «بيوك‌آطه» به استانبول كار آساني نبود خصوصاً در روزهاي باراني و طوفاني كه تلاطم مرمره، درياي مازندران را به خاطر مي‌آورد محمد‌علي شاه و ملكه جهان تصميم گرفتند كه در استانبول منزلي پيدا كنند و زمستان را در آن جا به سر برند. لذا به روزنامه‌هاي محلي آگهي دادند چون براي آگهي طول كشيد بدون مقدمه با همه همراهان به سفارت آمدند كه آنجا منزل كنند؛ من هم طبقه سوم سفارت را كه منزل خودم بود در اختيارشان گذاردم و خودم در تالارهاي پذيرائي سفارت منزل كردم. آنها با تلاش من، چند روز بعد قصر مجللي در كنار بسفر در محله «بيك» متعلق به يكي از خواهران سلطان‌حميد به ماهي هزار ليره ترك اجاره كردند ولي سفارت را ترك نمي‌گفتند و اين باعث مشكلاتي براي من شده بود.
من هر روز منتظر بودم كه به قصر «خديجه سلطان» نقل مكان كنند و ريخت و پاش و آمد و شد بيست سي‌نفر مهمانان ناخوانده در سفارت تمام شود ولي روزها مي‌گذشت و از نقل و انتقال خبري نبود. درصدد تحقيق برآمدم كه چرا به منزل جديد نمي‌روند. معلوم شد دو هفته پشت سر هم يا اوضاع قمر در عقرب و يا تحت‌الشعاع بوده و مرحوم حاجي نجم‌ الدوله نقل و انتقال را در چنين شرائطي ممنوع كرده بودند.
به هر حال انتظار به سرآمد و عمليات انتقال صورت گرفت همين كه به قصر خديجه سلطان رفتند ا مر فرمودند كه هر جمعه را من در خدمتشان ناهار بخورم.
من هم براي اين كه احترام پدر و مادر شاه را منظور بدارم اطاعت كردم و هر جمعه ناهار نزد آنان مي‌رفتم؛ دفعه اول كه ملازم شاه، مرا به اطاق خصوصي وي راهنمائي كرد شاه وسط اطاق ايستاده بود به من صندلي را نشان داد و با هم نشستيم. مرحوم ملازم كه به او صاحب‌جمع مي‌گفتند چند دقيقه دست به سينه ايستاد و بعد مرخص شد.
در يك طرف اطاق كنار ديوار يك ميز بزرگ تحرير بود كه رويش وصل به ديوار قريب 50 جلد كتاب با جلدهاي نفيس بسيار زيبا همه يك اندازه مرتب چيده شده بود.
من كه از اول عمر عاشق كتابم ـ‌ من كه همه زندگانيم را با كتاب بسر برده‌ام ـ من كه هر چه دارم از اين اوراق سياه چاپي و خطي است ـ من كه براي مطالعه كتاب از شهري به شهري و از مملكتي به مملكتي سفر كرده‌‌‌ام ـ من كه از كتاب عزيز‌تر چيزي در دنيا نداشته‌ام و كارم در اين عشقبازي به جنون كشيده شده، از ديدن اين كتاب‌ها آن هم به فاصله دو سه متر و اينكه نمي‌توانم آن‌ها را لمس نمايم و ناز كنم و بگشايم و ببوسم و احوالي بپرسم سخت عصباني شدم و خود را گم كردم ولي به زودي به خود آمدم و صحبت را ادامه دادم. خوشبختانه روي شاه سابق ايران با من باز شده بود و از هر دري سخن مي‌گفتم حتي جسارت را به اين پايه رسانيده بودم كه از به توپ بستن مجلس و كشته شدن ميرزا‌ علي‌اصغر خان امين‌ا‌لسلطان و فرار شاه به گمش ‌تپه و غيره و غيره به حرفش آورده بودم.
روي هم رفته شاه اسبق ايران آدم بدقلب و بدنفسي نبود. از علم و دانش بهره كافي داشت؛ خط و انشاء او خوب بود و اگر تحريكات مختلف داخلي و خارجي پا پيچش نمي‌شد شايد مرتكب «ذنب‌لايغفر» نمي‌شد.
اين مرد در جواني به سلطنت رسيده بود و تا آن وقت معاشرتش فقط با امثال رحيم‌‌خان چلبيانلو يا شاپشال يهودي روسي و يك مشت چاپلوس متملق بود؛ از آئين‌جهان‌داري به كلي بي ‌خبر و جز آذربايجان ايراني جائي را نديده و نمي‌شناخت و چون مثل بچه‌ها ساده‌لوح و زودرنج بود از دسيسه و تحريكات خيلي عصباني مي‌شد.
يكي از تحريكات داخلي كه بر او بسيار گران آمده بود، موضوع دسيسه‌هاي مسعود ميرزا ظل‌السلطان بود كه چندين بار در ضمن صحبت به زبان آورد.
محمد‌علي شاه مي‌گفت: ملك‌المتكلمين با انگليسي‌ها ارتباط داشت و جيره‌خوار ظل‌السلطان بود و براي رسيدن ظل‌السلطان به سلطنت، همه كار مي‌كرد و توسط او سيد‌جمال‌الدين اسد‌آبادي را به همين منظور به پطرزبورگ فرستادند و امپراطوري روس نپذيرفت، بعد از مردن پدرم باز هم ظل‌السلطان به خيال سلطنت افتاده و از هيچ گونه تحريك و دسيسه خودداري نمي‌كرد؛ يك روز ملك‌ المتكلمين در باغ مجلس بالاي منبر خطابه رفته و فرياد كرده بود محمد‌علي شاه فلان فلان شده فرار كرد و ايران جمهوري مي‌شود و ... من از آن روز سخت عصباني شدم و كينه اين مشروطه طلب‌هاي مزدور را در دل گرفتم البته همين كه روسها فهميدند كه من از كاركنان انگليسي‌ها رنجيده‌ام به آتش دامن زدند.
مي‌گفت: «در قتل امين‌السلطان وسوسه‌هاي سعد‌الدوله و موقرالسلطنه و دسيسه‌هاي اجانب مرا اغوا كرد. سبب آمدن به گمش تپه هم ملك‌منصور ميرزا شعاع‌ السلطنه بود.»
(گرچه راجع به آنچه در فوق ذكر شده روايات مختلف شنيده شده ولي من براي روشن شدن تاريخ ايران گفتار شخص محمد‌علي شاه را كه در خاطرات روزانه خودم مندرج است عيناً نقل كردم تا همه روايات بر له و بر عليه ضبط شود و ابهام مرتفع گردد)
خلاصه پس از چندين هفته به تدريج از نشيب و فراز استبداد صغير اطلاع حاصل كرده بودم؛ اما هنوز از هويت اين كتاب‌هاي دلرباي روي ميز تحرير بي‌خبر بودم و هر دفعه كه به آن اطاق وارد مي‌شدم، آن‌ها مرتب و متين و باوقار مرا مي‌ديدند و به من لبخند مي‌زدند و همين طور روبسته بودند و دل من در هواي صحبت آنها يك ذره شده بود.
هر زماني كه از قصر بيك از راه خشكي و يا دريا به سفارت بر مي‌گشتم در عرض راه همه فكرم پيش آن كتاب‌ها بود، با خود مي‌گفتم يقيناً تواريخ ايران را به زبان‌هاي مختلف جمع‌آوري كرده و همه را يك نواخت جلد كرده است. اما به زودي مي‌گفتم اگر به عظمت ايران پي برده بود هرگز اين طور بي‌گدار به آب نمي‌زد؛ باز با خود مي‌گفتم شايد يك دوره‌اي از تاريخ انقلابات اجتماعي و شرح احوال بزرگان دنيا است؛ سپس خيال مي‌كردم شايد گنجينه‌اي از شعراي بي‌مثل و مانند ايران است كه با اشعار خود ايران و زبانش را جاويد كرده‌اند.
دلم هميشه پيش آن معشوقه‌هاي مستوره بود و نمي‌دانستم كي به گشادن چهره‌شان موفق خواهم شد. مدام در اين رابطه نقشه مي‌كشيدم و برنامه‌ريزي مي‌كردم.
يك روز كه عيد فطر به جمعه افتاده و من براي تبريك عيد و صرف ناهار به قصر بيك رفته بودم و با محمد‌علي شاه دو به دو در همان اطاق معهود نشسته و صحبت مي‌كرديم،‌ پس از صرف چاي و شيريني خان‌باباخان ملازم شاه وارد شده تعظيم كرد و گفت قربان حلقه ياسين حاضر است. محمد‌علي شاه بلند شد و به من گفت: ببخشيد من اول هر ماه با همه اهل خانه حتي دكتر يروزالسكي و ژنرال خابايوف از حلقه ياسين در مي‌رويم شما باشيد من الان مي‌آيم!
من كه از برنامه آن روز شاه و از حلقه ياسين وي چيزي نفهميدم و اهميت درك آن به مراتب كمتر از اهميت رؤيت كتابها بود، تذكر او را به ديده منت پذيرفتم.
همين كه تنها شدم ديوانه‌وار به طرف كتاب‌ها رفتم؛ اولي و دومي و سومي همه را تا ‌آخر با عجله تمام باز كردم. وارفتم همه كتابها درباره صنعت آتش‌بازي بود. راجع به ساختن فشفشه و ترقه و موشك و بازي آفتاب و مهتاب و بادبادك و پاچه خيزك و غيره؛ از مشاهده اين اوضاع و احوال چنان ملالتي سراپاي وجود مرا گرفت كه جلو پنجره مشرف به تنگه بسفر آمده روي صندلي راحتي مثل فانوس تا شدم و تأسف خوردم و ...
منبع: «اطلاعات ماهانه» مرداد 1327، شماره 5