ريشههاي تحميل قراردادهاي استعماري بر ايران (1)
ريشههاي تحميل قراردادهاي استعماري بر ايران (1)
ريشههاي تحميل قراردادهاي استعماري بر ايران (1)
بسياري از علماي علوم اجتماعي معتقدند كه عامل اصلي ايجاد اجتماعات بشري، نيازهاي اقتصادي انسان ميباشد. اين ايده از افلاطون گرفته تا ماركس به انحاء گوناگون در سير انديشههاي اجتماعي مطرح شده است. به هر حال حتي اگر عامل اصلي را اقتصاد هم ندانيم، نميتوان از نقش تعيين كنندهي آن در شكلگيري و تعيين روابط اجتماعي چشمپوشي كرد.
به عنوان مثال ميتوان مشاهده نمودكه رفتار گروهي در هر شغل تا چه اندازه تحت تأثير روابط اقتصادي آن صنف قرار دارد.
براي آنكه مكانيسمهاي موجود در روابط اجتماعي يك ملت را بشناسيم، مجبوريم كه تاريخ گذشته آنان را بررسي كنيم؛ اين گذشته تاريخي مجموعهاي است از نحوهي زيست مردم، كه در كنار آن وقايع تاريخي رخ ميدهند. آنچه بيشتر در تاريخ آمده است وقايع و حوادث مهم تاريخي است، اما آنچه به درستي هويت يك ملت را از ديد تاريخي مينماياند، چگونگي زندگي مردم در هر دوره است كه زندگي اقتصادي جزء مهم و تعيين كننده آن را تشكيل ميدهد.
تاريخ ايران در چند قرن اخير مملو از وقايع عمدتاً تلخ و گاهي شيريني است كه زندگي مردم آن روز را شكل داده و هويت امروزين ما وابسته به آنها است. حال سؤال اين است: گذشته اقتصادي ما كه ساختار حيات اجتماعي امروز ما بر پايه آن بنا شده، چگونه بوده است؟
هر فرم خاص از زندگي اقتصادي امروز ما وابسته به نحوهي زندگي پدران ما است. اينجاست كه اهميت شناخت تاريخ اقتصادي هر جامعه مشخص ميگردد. اگر بخواهيم آيندهاي بهتر و اقتصادي توسعه يافته بيابيم، بايد براساس شناخت وضع موجود اقدام به برنامهريزي نمائيم و شناخت اينكه چگونه زندگي ميكنيم وابسته به اين است كه بدانيم چگونه زندگي ميكردهايم.
در طي چندين سالي كه از ارائه علوم اقتصادي در محافل دانشگاهي و علمي ما ميگذرد، تنها و تنها به ارائه مشتي تئوريها و نظرياتي كه بر پايه شرائط اقتصادي ديگري است اكتفا كردهايم. اما دانشجويان و حتي بسياري از اساتيد ما نميدانند كه گذشته زندگي اقتصادي ما و مكانيسم آن چگونه بوده است؟ اگر بپرسيم علل عقبافتادگي ما در چيست، يكي از عوامل مهم كه در وهلهي اول از آن نام برده ميشود «عقب نگهداشته شدگي» توسط استعمار است. اما سؤال ما اين است كه «اين هيولاي وحشتناكي كه بر سراسر تحليلهاي تاريخي ـ اجتماعي ما سايه افكنده، چه كرده است؟ چگونه مسلط شده؟ و چرا ما هيچكاري نتوانستيم انجام دهيم؟ و ...
به جز جوابهائي كه تنها به عوامل ظاهري مانند: قرارداد فلان، كشتن بهمان، فساد دربار، ناآگاهي عمومي و امثال آن كه در هر كتابي پر است چه پاسخي داريم؟
همه دائم از تسلط استعمار بر تمامي شئون اجتماعي خود سخن ميگوئيم و تمامي مشكلات را بدان نسبت ميدهيم. اما اين استعمار چيست و چه كرده است؟
در اين نوشته با تمام ايرادات و نقصهاي آن، در حد زمان و بضاعت علميمان، سعي كردهايم به صورت خيلي خلاصه به طرح و جوابگوئي اين سؤال بپردازيم. اما اجازه دهيد كه قبلاً محدودهي بحث خويش را مشخص سازيم. سؤال اساسي ما اين است كه: اولاً چرا استعمار اروپا در قرن 19 و اوائل قرن 20 به سراغ ما آمد؟
ثانياً، با توجه به شناخت اين انگيزهها، كدام بخش از اجتماع مدنظر بوده است؟ و ثالثاً، ملتي كه براساس ساخت فرهنگي خود حتي يك فرد فرنگي را نجس ميدانست، چگونه در طي يك دورهي 40 ، 50 ساله هر چه از غرب رسد را نه تنها ميپذيرد بلكه براي آن سر و دست ميشكند و نشانه اصالت و تمدن ميپندارد؟
در پاسخ به اين سؤال به بررسي دلائل عقب نگهداشتهشدگي و يا بهتر بگوئيم تخريب اقتصادي ايران در دورهي نفوذ قاجاريه ميپردازيم، و در اين ميان بحث خود را بر روي روابط تجاري در اقتصاد شهري و مسائل آن متمركز خواهيم كرد.
در اين مقاله در وهله اول به تاريخ اروپا در دورهي مورد بحث پرداختهايم، تا دلائل و انگيزههاي دروني استعمار را از طرف استعمارگران بررسي كنيم. سپس به ساختار اوليه نظام اقتصادي ايران پرداخته شده است، تا بدانيم چه بودهايم و چه شدهايم، تا آنگاه دريابيم كه چه كردهاند و چه كردهايم. در وهله سوم براساس وضع موجود آن زمان ـ اقتصاد ايران و شرائط اروپا و نيازهاي آن ـ نگاه خواهيم كرد كه سياستهاي سادهاي همچون تثبيت قيمتها و سياستهاي گمركي آن روز چگونه توانستهاند اقتصاد را تخريب كنند، و ايراني را فرنگيپوش و فرنگيدوست و فرنگيخواه كنند. در نهايت خواهيم پرداخت به اينكه اين عمل چه اثري در ساختار فرهنگي اجتماعي ما گذارده است.
تا قبل از رنسانس غالب متفكران قرون وسطي از مكتب اسكولاستيك پيروي ميكردند از اين روي علم و فلسفه و تفكر، همگي زير سيطره جهانبيني مذهبي اسكولاستيك، نظام كليسا و عقايد سنتتوماس و ديگر علماي مذهبي قرار داشت. روش علمي در چهارچوب خشك قواعد و نظام كليسا با اعمال تفتيش عقايد به بند كشيده شده بود؛ لكن نهضت رنسانس و متفكران آن درصدد بر هم زدن آن برآمدند.
عصر روشنگري در اروپا با وارد كردن عقل و تفكر در دايرهي ايمان توسط دانشمنداني نظير فرانسيس بيكن و دكارت آغاز شده بود. تكيه خاص اين دانشمندان بر تفكر فردي و دخيل كردن عقل، راه را براي ساير دانشمندان در اين دوره باز كرد تا با عقل تحليلگر خود به بررسي محيط اطرافشان بپردازند. از سوئي ديگر، فلسفه روشنگري با توجه به نهضت پروتستانيسم كه توسط لوتر آلماني و كالون سوئيسي در زمينه مذهب كاتوليك پيش آمده بود، رشد يافت. در اين ميان آنچه مورد نظر ماست تأكيد اين نظريات بر نقش تفكر فرد در زندگي شخصي و اجتماعي ـ جداي از بايدها و انگارهاي تفسير و تغييرناپذير اسكولاستيك ـ ميباشد. اين نهضت در زمينهي اقتصادي باعث تغييرات عمدهاي در تجارت و ساخت طبقات اقتصادي گرديد كه يكي از عوامل آن جريان مركانتيليسم ميباشد كه حاوي گونهاي تداوم اساسي بين «افكار اجتماعي قرون وسطي» و نظريات نوين «فلسفه فردگرائي» بود.
دولت در سرمايهداري ابتدائي سوداگران نقشهاي بسياري را كه سابقاً بر عهدهي كليسا بود به گردن گرفت و اخلاق پدرسالارانه مسيحي ـكه رفتار مبتني بر مال اندوزي را كه نيروي محركه اصلي نظام سرمايهداري جديد بود، كاملاً مردود ميشمرد ـ در مقابل اخلاق پروتستان عقبنشيني نمود.
اين نظريه جديد بر نياز به آزادي بيشتر سرمايهداران در به دست آوردن سود و بنابراين بر مداخلهي كمتر دولت در بازار تأكيد داشت. به اين ترتيب وجود دو نظريه عمومي كه كاملاً در تضاد با يكديگر بودند (دخالت افراد در تصميمگيري جمعي لوتر و آزادي فردي در فلسفه فردگرائي)، نظريه نويني را به وجود آورد.
در اين زمان حكومت انگلستان پس از انقلاب 1688، تحت تسلط اشراف پائينرتبه و سرمايهداران طبقهي متوسط كه باعث زوال اخلاق پدرسالارانهي مسيحي گشته بودند، قرار داشت. لكن يكصدسال بعد تحولي عظيم، فلسفه فردگرائي و ليبراليسم كلاسيك و عدم نقش دولت را قوت بخشيد.
انتشار كتاب ثروت ملل آدام اسميت (1776)، فلسفه آشكار «عدم دخالت دولت» و تئوري «رشد صنعتي» را براي انگلستان آن زمان به ارمغان آورد و اختلاف نظر بين دو نظريهي عمومي مركانتيليستها، با پيروزي فلسفه فردگرائي و ليبراليسم كلاسيك پايان يافت و زمينههاي رشد صنعتي فراهم شد از جهت تاريخي، در زمينه سياسي، مركانتيليسم پرتغال با كشف قارهي آمريكا قدرت را به اسپانيا و سياستها و دكترين صرفاً پولي آنان سپرد. سپس اسپانيا به دليل ضعف صنايع داخلي و تورم در مقابل مركانتيليسم تجاري فرانسه به زانو درآمد؛ فرانسه اين همه را به قدرت دريائي هلند و كمپاني هند شرقي آن سپرد و اين قدرت سياسي اقتصادي بعد از يك قرن، در قرن هجدهم به امپراطوري بريتانياي كبير تفويض گشت.
ساير علل انقلاب صنعتي را فهرستوار ميتوان چنين بيان نمود:
از سوئي ديگر در صنعت نساجي، ماكوي پرندهي جانكي، در سال 1733 عمل ريسندگي را تسريع كرد؛ بنابراين لازم بود تقاضاي رشد يافتهي نخ براي صنايع ريسندگي تأمين گردد. از اين رو ماشين نخريسي جيمهارگريوز، در سال 1767 و متعاقب آن ماشين نخريسي ريچارآركرايت، در 1769 و ماشين نخريسي ساموئل كرمپتون (1779) عرضه گرديد. و از سوئي ديگر ماشين پنبهپاككني ايويتني در آمريكا و كار ارزان و مداوم بردهها ، مقادير فراواني پنبهي ارزان براي ريسيدن فراهم نمود. و تلاشهاي ادموند كاررايت، در 1785 باعث اصلاح روشهاي بافندگي شد.
دو اختراع جيمز وات [كندانسور و طريقهي عملي انتقال حركت متناوب پيستون به حركت دوراني] ماشينهاي بخار پاپن، نيوكامن و ساواري را به يك محرك اصلي عملي براي همه قسم ماشين در سال 1781 درآورد.
از سوئي ديگر ابراهام داربي براي بهكارگيري ذغال كك به جاي ذعال چوب تجربياتي انجام داد و جان روش داربي را با اضافه كردن جريان هوا كه توسط نيروي آب توليد ميشد اصلاح كرد. از اين به بعد آهن، ذغال سنگ و بخار، اساس صنعت به شمار ميرفت. با پيشرفت راهآهن و كشتيراني توسط بخار ، حمل و نقل توسعه يافت و با اختراع تلگراف مورس در 1838 و تلفن بل در 1876 و بيسيم ماركوني در 1896 ارتباطات به مرحلهي نويني از تاريخ خود رسيد و همينطور ماشين چاپ بخاري، (1804) از بهاي مطبوعات كاسته و به انتشار و گسترش آموزش كمك كرد.
از طرف ديگر ماشينسازي در زمينه ماشين آلات زراعتي و ماشينهاي نساجي باعث شد كه بخار و آهن به طور رشد يابندهاي به ساير صنايع راه يافت. پيدايش ماشينهاي ماشينسازي باعث گرديد سرعت انقلاب صنعتي دو چندان شود. بعد از سال 1830 سرعت و رشد صنعت و اختراعات از دورهي قبلي خود نيز سريعتر بود كه ميتوان از كشف القاي الكترومنيتيك فارادي در 1831 ـ ساخت پروانه كشتي توسط اريكسون در 1836 ـ اختراع عكاسي داگر در 1839 ـ محكم كردن لاستيم با گوگرد (و مكانيزه كردن لاستيك) توسط گودير در سال 1884 و .... در اين دوران نام برد.
نتايج انقلاب صنعتي را ميتوان به صورت خلاصه چنين بيان كرد: سيستم كا رخانهاي، روش قديم توليدخانگي را به روش سيستماتيك و توليد انبوه تبديل كرد و اين سيستم از طريق استاندارد كردن طريقههاي عمل باعث پديدار شدن تقسيم كار مورد نظر آدام اسميت در تئوري «رشد سرمايهداري صنعتي» گرديد و از طرف ديگر توليد انبوه و تهيه كالاي تازه، ثروت را افزايش داد و اين ثروت به سرمايه تبديل گشت و باز صنعت آفريد.
ثروت با رشد مؤسسات پولي به سرمايه تبديل گرديد و سرمايه در جريان خود باعث افزايش ثروت و قدرت مؤسسات پولي و سرمايهگذاران شد. نتيجهي اين فرآيند پديد آمدن طبقه جديد سرمايهداران صنعتي و بورژواها گرديد.
سرمايهداران پولهاي پساندازكنندگان را از طريق مؤسسات پولي در صنعت به كار ميگرفتند و سود حاصله از آن ـ هر چند با مقداري ضايعات ـ دوباره در چرخهي فعاليتهاي توليدي و بانكي قرار ميگرفت.
در كنار اين فعاليتها، شهرها توسعه پيدا كرده و مازاد نيروي كار آزاد شدهي كشاورزان به كارگران حومه هاي شهري تبديل گشتند. اين امر به دليل توسعه همزمان كشاورزي در حومهي شهرهاي صنعتي و زندگي فلاكتبار كارگران در شرايط بد كار حتي براي كودكان و ناايمني و بيكاري تكنولوژيك باعث گرديد نظام ليبراليسم كلاسيك به زير سؤال رود و اقتصاددانان بدبين كلاسيك نظير مالتوس و ريكاردو معتقد به كاهش دستمزدها گردند و از سوي ديگر عقايد سوسياليستها توسط تجربهي رابرت اون و نظريات سنسيمون، فوريه، سيسموندي و ديگران، اندك اندك، بر نظام سرمايهداري خط بطلان بكشد.
انقلاب كشاورزي توانسته بود با تعداد كمتري نيروي كار از زمينهاي گذشته درمقياس وسيعتري بهرهبرداري كند و حتي به ميزان بيشتري از گذشته كالاي كشاورزي عرضه نمايد. مازاد نيروي كار كشاورزي منجر به افزايش عرضهي كار در شهرها گرديد و به تقاضاي صنايع جواب داد و زمينه را براي رشد بيشتر آن آماده كرد. اين روند به همراه افزايش روزافزون سرمايه و تكامل انقلاب صنعتي ادامه داشت تا آنكه به يك بنبست رسيد.
دلائل اين بنبست عبارت بود از اينكه: اولاً: روز به روز بر نيروي كاري كه از بخش كشاورزي رها ميشد، افزوده ميگرديد و اين لشكر انبوه در حومه شهرها با آن وضع فلاكتبار اواخر قرن 18 و قرن 19 در حالتي نزديك به شورش و طغيان، زندگي خود را ميگذراندند. اينان غذا ميخواستند، اما آيا بخش كشاورزي و زمينهاي محدود اروپا ميتوانست شكم اين جمعيت رشد يابنده را سير كند. اين مشكل تا آنجا پيش رفت كه مالتوس نظريهي بدبينانه خود را در مورد «بحران غذائي» اعلام نمود و ريكاردو براي كنترل مازاد نيروي انساني حربهي «حداقل دستمزد» را مطرح كرد.
ثانياً: صنايع براي رشد خود و مردم براي شكم خود از يك سو محتاج منابع اوليه كشاورزي نظير غلات و پنبه واز سوي ديگر منابع اوليه طبيعي بودند. زيرا سرمايهگذاري جديد كه بقاي نظام سرمايهداري را حفظ ميكرد محتاج منابع اوليه بود. ولي اين منابع بايد ازكجا تأمين ميشد؟
ثالثاً: انبوه كالاهاي ساخته شده و مازاد بر عرضه، به دليل كمبود تقاضاي بازار به دلايل فقر شديد تودهي مردم و محدود بودن بازار، محتاج بازارهاي نوين بود.
اما ببينيم با اين مشكلات چگونه برخورد شد و چه راهحلهائي براي آن به دست آوردند؟ بزرگترين مهاجرتهاي نيروي انساني از اروپا، در اين زمان به وقوع ميپيوندد و سيل مهاجرين به قارهي آمريكا از كانادا تا برزيل و آرژانتين و به قارهي پنجم (استراليا) نه تنها توانست سوپاپ اطميناني براي حل مشكل فشار عرضه نيروي كار گردد، بلكه چون اكثر مهاجرين كشاورزان قابلي بودند كه شيوههاي جديد توليد و ابزارهاي نوين حاصل از انقلاب كشاورزي را ميشناختند و حتي ميتوانستند به كار بندند، به كشاورزان كارآمدي بر روي زمينهاي حاصلخيز آمريكا و استراليا و كارگران ماهر معدن در معادن غني قارهي آمريكا بدل گشتند. اكنون هم زندگي كارگران بهبود يافته بود و هم منابع اوليه عظيمي توليد ميگشت كه با توسعه كشتيراني و ايجاد راهآهن و كشتيهاي بخار به صورت ارزاني توليد گشته و حمل ميشد. بنابراين تنگناهاي سرمايهگذاري و نظام سرمايهداري به ظاهر از بين رفته بود به جز مشكل سوم كه به حل مشكل اول و دوم شديدتر شده بود. چه كسي بايد اين همه توليد انبوه را مصرف كند؟
خارج شدن از مرزهاي سياسي و پيدا كردن بازارهاي جديد، يعني رشد تجارت خارجي تنها راهحل ممكن بود؛ چرا كه با در نظر گرفتن اينكه در آن زمان طرز تفكر كلاسيكها بر اقتصاد حاكم بود، بحران سيستم سرمايهداري به طور ساده چنين تحليل ميشد:
اشباع شدن تقاضاي داخلي، مازاد كارگران شهري، عدم كشش تقاضاي سرمايهگذاري داخلي همگي بحران را در داخل سرمايه داري گواهي ميدهد. ريكاردو معتقد بود كه چنين امري از طريق بهرهي مالكانه منجر به كاهش سهم سرمايه داران و سقوط نظام سرمايهداري خواهد شد. مالتوس بحران را از ديدگاه جمعيتي بررسي ميكرد. اما به هر حال اروپا با توجه به مطالب فوق ديگر نميتوانست به تقاضاي داخلي و بازارهاي خويش متكي باشد؛ لازم بودكه اين توليدات انبوه ، تقاضائي را در ساير كشورها بيابد تا اندكاندك در آينده حتي سرمايهها نيز صادر گردند.
بنابراين نشان داديم كه رنسانس و تحول فكري در اروپا منجر به تغيير در شيوههاي تفكر و سپس شيوههاي توليد و در نهايت تغيير در شيوه نگرش به زندگي شد. اين همه در نهايت با رشد علوم و فنون و پيدايش نظريات نوين اقتصادي و اجتماعي منجر به پيدايش انقلابي در ساختار كشاورزي، صنعت و در نهايت سازمانها، طبقات و نهادهاي اجتماعي گرديد. اين تحول كه ما آن را به نام انقلاب صنعتي ميشناسيم، دروهله اول، خارج از مرزهاي خويش فقط به جمعآوري ثروت و مسكوكات طلا و نقره براي انباشت ثروت پرداخت. تا اين دوران كه دورهي استعمار مستقيم است، رد پاي استعمار در مملكت ما مشخص نيست يا محدود به همان اكتشافات جغرافيائي سياحان است.
در مرحله دوم به بار نشستن اين تحول ـ انقلاب صنعتي ـ توليد انبوه محتاج تقاضاي متناسب و هموزن با آن و بحران نظام سرمايهداري محتاج به باز شدن دروازههاي ملل ديگر بود؛ تا جائي كه يكي از عوامل مهم جنگ بينالملل اول را صاحبنظران در پر شدن صفحه كشورهاي جهان و نبودن جاي خالي براي تازهواردين ميدانند.
اين رو بايد با توجه به اين امر ببينيم در تاريخ ايران چگونه درهاي بازارها بر روي كالاهاي آنان باز شد.
درست است كه بعد از پايان جنگهاي صدساله تحول بزرگي در زمينه تشكيل دولتهاي ملي و سياستهاي ملي در جهت رهائي از سيطرهي سياسي ـ ايدئولوژيك كليساي روم به وجود آمد، اما به دليل آنكه تركان عثماني، قسطنطنيه را به تصرف درآوردند و در روز سيام ماه مه 1453 صليب كليساي سنتصوفيا، جاي خود را به هلال مسجد اياصوفيه داد و سپس طولي نكشيد كه تركان از قسطنطنيه نيز عبور كرده و در تمام اروپاي جنوبي و شرقي پراكنده شدند و همه سواحل شرقي درياي مديترانه را تا درياي آدرياتيك اشغال كردند، لذا مانع بزرگي در جهت تجارت بين اروپا و آسيا ايجاد گشت. در نتيجه اروپائيان و در رأس همه پرتغال و اسپانيا براي تجارت خاور دور خود اقدام به اكتشاف جغرافيايي نموده و براي حفظ تجارت فلفل، زنجبيل، دارچين، گل ميخك، كافور، ترياك، روناس، انواع چوبهاي كورماندل، مشك چين، و احجار هند در ونيز، ژن و ناپل، مانع گمركي عثماني را دور زده و سعي كردند راه ديگري به جزاير ماداگاسكار، هند و چين و ايران بيابند.
اين مسئله آنقدر اهميت داشت كه ناتواني كشتيراني ايتاليا در مسير كشف راههاي جديد باعث زوال بندرهاي تجاري نظير ونيز كه از دوران پولوها سابقه داشت گرديد؛ حتي قدرت سياسي ـ اقتصادي ايتاليا نيز در اروپا رو به ضعف گذارد.
براي پيدا كردن راههاي جديد به تشويق پادشاه پرتغال (هانري بحرپيما)، ابتدا پرتغاليها عازم اكتشافات دريائي شدند. بارتولومو دياس از دماغه اميد نيك گذشت و در سال 1498 واسكودوگاما از اين راه به ساحل هند رسيد و ماژلان به بزرگترين سفر دريائي آن زمان دست زد. كريستفكلمب براي آنكه راهكوتاهتري نسبت به راه ليسبون تا گوا از طريق اميدنيك بيابد، از خاك اروپا به سمت غرب پيش رفت و در سال 1492 بعد از 35 روز دست و پنجه نرم كردن با امواج اقيانوس آرام در حالي كه خود معتقد بود در آسيا فرود آمده به جزاير آنتيل رسيد و آمريكا را كشف كرد.
اما نكته قابل بحث در اينجاست كه خروج اروپا از مرزهاي خود در اين زمان تفاوتي اصولي با اين عمل در آينده دارد. تنها ميتوان گفت كه اين حركت زمينه را براي آينده ايجاد كرد؛ چون اولاً، در اين زمان هدف اصلي، تجارت و جمعآوري مسكوكات طلا و نقره بود كه بعدها با انتقال اين ثروت به انگلستان و سرمايهگذاري در آنجا كارخانهها راه افتاد. ثانياً ايجاد تحرك و انگيزه سودجوئي و تلاش فردي در اين دوران (كه عامل ماجراجوئيهاي ملوانان است) به علاوه اخلاق پروتستان سرمايهدارهاي پرقدرت، پرجوش و خروش و پركوشش قرن 17 و 18 را به وجود آورد. و از اين رو، اين حركت خود يكي از دلائل عمده رنسانس شمرده ميشود.
بنابراين، چنين عاملي باعث استعمار كشوري همچون ايران نميتوانسته باشد. هدف در اين زمان جمعآوري مسكوكات طلا و نقره و برده بود كه از كشورهائي كه فاقد يك دولت مقتدر مركزي بودند و اغلب به صورت قبيلهاي زندگي ميكردند و قدرت مدافعه در مقابل افراد چند كشتي را نداشتند، صورت ميگرفت؛ كشور ما نه آنچنان حجم طلا و نقره را داشت و نه كم قدرت بود تا مانند قبايل جزاير آنتيل بلافاصله تسليم گردند و نه مانند اينكاها جنگ نديده بود كه از روي صفا اول طلاهايش را تحويل دهد و سپس قتل عام گردد.
اما بعد از طي اين دوره، و آغاز انقلاب صنعتي، نياز جامعه سرمايهداري ـ آنچنان كه قبلاً توضيح داديم ـ بازارهاي جديد بود؛ زيرا آنها صادر كننده كالاهاي جديد بودند و ديگر نميشد با زور توپ و تفنگ ـ حداقل همهجا نميشد ـ مردم را مصرف كننده و علاقمند اين كالاها نمود. پس چه بهتر كه كشور مورد نظر در درون به فعاليت خود ادامه دهد و با هزينه شخصي اداره گردد. و عاقبت پولها و منابعش را جلوي پاي كالاها و قدرت اقتصادي آنها بريزد. به اين ترتيب ما بايد براي حفظ كارخانههاي انگليس و... كت و شلوار ميپوشيديم و اين لازمهاش اين بودكه از ترمه خودمان بدمان آيد. اما اين هم به اين آسانيها نبود، لازمهي اين امر جدا شدن ايراني از خود بود ـ و راه حل آن در تخريب اقتصاد ما و در نتيجه تخريب هويت زندگي ما بود.
بايد مردم فرنگيپوش ميشدند و براي اينكه كل اين مردم را به دليل سيستم خاص خود ـ كه به آن در قدم بعدي خواهيم پرداختـ سنتگرا بودند، از سنتهاي خود ببرند و به جاي كالاي وطني، به جانشين آن ـ كالاي فرنگي ـ روي بياورند. طبيعتاً اولين قدم ساقط كردن سيستم موجود بود تا هويت افراد دستخوش بيگانگي از خويش، قرار گيرد.
منبع: « ياد » نشريه بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران ، شماره 12 ، سال سوم ، پائيز 1367
به عنوان مثال ميتوان مشاهده نمودكه رفتار گروهي در هر شغل تا چه اندازه تحت تأثير روابط اقتصادي آن صنف قرار دارد.
براي آنكه مكانيسمهاي موجود در روابط اجتماعي يك ملت را بشناسيم، مجبوريم كه تاريخ گذشته آنان را بررسي كنيم؛ اين گذشته تاريخي مجموعهاي است از نحوهي زيست مردم، كه در كنار آن وقايع تاريخي رخ ميدهند. آنچه بيشتر در تاريخ آمده است وقايع و حوادث مهم تاريخي است، اما آنچه به درستي هويت يك ملت را از ديد تاريخي مينماياند، چگونگي زندگي مردم در هر دوره است كه زندگي اقتصادي جزء مهم و تعيين كننده آن را تشكيل ميدهد.
تاريخ ايران در چند قرن اخير مملو از وقايع عمدتاً تلخ و گاهي شيريني است كه زندگي مردم آن روز را شكل داده و هويت امروزين ما وابسته به آنها است. حال سؤال اين است: گذشته اقتصادي ما كه ساختار حيات اجتماعي امروز ما بر پايه آن بنا شده، چگونه بوده است؟
هر فرم خاص از زندگي اقتصادي امروز ما وابسته به نحوهي زندگي پدران ما است. اينجاست كه اهميت شناخت تاريخ اقتصادي هر جامعه مشخص ميگردد. اگر بخواهيم آيندهاي بهتر و اقتصادي توسعه يافته بيابيم، بايد براساس شناخت وضع موجود اقدام به برنامهريزي نمائيم و شناخت اينكه چگونه زندگي ميكنيم وابسته به اين است كه بدانيم چگونه زندگي ميكردهايم.
در طي چندين سالي كه از ارائه علوم اقتصادي در محافل دانشگاهي و علمي ما ميگذرد، تنها و تنها به ارائه مشتي تئوريها و نظرياتي كه بر پايه شرائط اقتصادي ديگري است اكتفا كردهايم. اما دانشجويان و حتي بسياري از اساتيد ما نميدانند كه گذشته زندگي اقتصادي ما و مكانيسم آن چگونه بوده است؟ اگر بپرسيم علل عقبافتادگي ما در چيست، يكي از عوامل مهم كه در وهلهي اول از آن نام برده ميشود «عقب نگهداشته شدگي» توسط استعمار است. اما سؤال ما اين است كه «اين هيولاي وحشتناكي كه بر سراسر تحليلهاي تاريخي ـ اجتماعي ما سايه افكنده، چه كرده است؟ چگونه مسلط شده؟ و چرا ما هيچكاري نتوانستيم انجام دهيم؟ و ...
به جز جوابهائي كه تنها به عوامل ظاهري مانند: قرارداد فلان، كشتن بهمان، فساد دربار، ناآگاهي عمومي و امثال آن كه در هر كتابي پر است چه پاسخي داريم؟
همه دائم از تسلط استعمار بر تمامي شئون اجتماعي خود سخن ميگوئيم و تمامي مشكلات را بدان نسبت ميدهيم. اما اين استعمار چيست و چه كرده است؟
در اين نوشته با تمام ايرادات و نقصهاي آن، در حد زمان و بضاعت علميمان، سعي كردهايم به صورت خيلي خلاصه به طرح و جوابگوئي اين سؤال بپردازيم. اما اجازه دهيد كه قبلاً محدودهي بحث خويش را مشخص سازيم. سؤال اساسي ما اين است كه: اولاً چرا استعمار اروپا در قرن 19 و اوائل قرن 20 به سراغ ما آمد؟
ثانياً، با توجه به شناخت اين انگيزهها، كدام بخش از اجتماع مدنظر بوده است؟ و ثالثاً، ملتي كه براساس ساخت فرهنگي خود حتي يك فرد فرنگي را نجس ميدانست، چگونه در طي يك دورهي 40 ، 50 ساله هر چه از غرب رسد را نه تنها ميپذيرد بلكه براي آن سر و دست ميشكند و نشانه اصالت و تمدن ميپندارد؟
در پاسخ به اين سؤال به بررسي دلائل عقب نگهداشتهشدگي و يا بهتر بگوئيم تخريب اقتصادي ايران در دورهي نفوذ قاجاريه ميپردازيم، و در اين ميان بحث خود را بر روي روابط تجاري در اقتصاد شهري و مسائل آن متمركز خواهيم كرد.
در اين مقاله در وهله اول به تاريخ اروپا در دورهي مورد بحث پرداختهايم، تا دلائل و انگيزههاي دروني استعمار را از طرف استعمارگران بررسي كنيم. سپس به ساختار اوليه نظام اقتصادي ايران پرداخته شده است، تا بدانيم چه بودهايم و چه شدهايم، تا آنگاه دريابيم كه چه كردهاند و چه كردهايم. در وهله سوم براساس وضع موجود آن زمان ـ اقتصاد ايران و شرائط اروپا و نيازهاي آن ـ نگاه خواهيم كرد كه سياستهاي سادهاي همچون تثبيت قيمتها و سياستهاي گمركي آن روز چگونه توانستهاند اقتصاد را تخريب كنند، و ايراني را فرنگيپوش و فرنگيدوست و فرنگيخواه كنند. در نهايت خواهيم پرداخت به اينكه اين عمل چه اثري در ساختار فرهنگي اجتماعي ما گذارده است.
قدم اول : دلائل و انگيزههاي استعمارگر
انقلاب صنعتي
عوامل مؤثر در پيدايش انقلاب صنعتي
1ـ رنسانس :
تا قبل از رنسانس غالب متفكران قرون وسطي از مكتب اسكولاستيك پيروي ميكردند از اين روي علم و فلسفه و تفكر، همگي زير سيطره جهانبيني مذهبي اسكولاستيك، نظام كليسا و عقايد سنتتوماس و ديگر علماي مذهبي قرار داشت. روش علمي در چهارچوب خشك قواعد و نظام كليسا با اعمال تفتيش عقايد به بند كشيده شده بود؛ لكن نهضت رنسانس و متفكران آن درصدد بر هم زدن آن برآمدند.
عصر روشنگري در اروپا با وارد كردن عقل و تفكر در دايرهي ايمان توسط دانشمنداني نظير فرانسيس بيكن و دكارت آغاز شده بود. تكيه خاص اين دانشمندان بر تفكر فردي و دخيل كردن عقل، راه را براي ساير دانشمندان در اين دوره باز كرد تا با عقل تحليلگر خود به بررسي محيط اطرافشان بپردازند. از سوئي ديگر، فلسفه روشنگري با توجه به نهضت پروتستانيسم كه توسط لوتر آلماني و كالون سوئيسي در زمينه مذهب كاتوليك پيش آمده بود، رشد يافت. در اين ميان آنچه مورد نظر ماست تأكيد اين نظريات بر نقش تفكر فرد در زندگي شخصي و اجتماعي ـ جداي از بايدها و انگارهاي تفسير و تغييرناپذير اسكولاستيك ـ ميباشد. اين نهضت در زمينهي اقتصادي باعث تغييرات عمدهاي در تجارت و ساخت طبقات اقتصادي گرديد كه يكي از عوامل آن جريان مركانتيليسم ميباشد كه حاوي گونهاي تداوم اساسي بين «افكار اجتماعي قرون وسطي» و نظريات نوين «فلسفه فردگرائي» بود.
دولت در سرمايهداري ابتدائي سوداگران نقشهاي بسياري را كه سابقاً بر عهدهي كليسا بود به گردن گرفت و اخلاق پدرسالارانه مسيحي ـكه رفتار مبتني بر مال اندوزي را كه نيروي محركه اصلي نظام سرمايهداري جديد بود، كاملاً مردود ميشمرد ـ در مقابل اخلاق پروتستان عقبنشيني نمود.
اين نظريه جديد بر نياز به آزادي بيشتر سرمايهداران در به دست آوردن سود و بنابراين بر مداخلهي كمتر دولت در بازار تأكيد داشت. به اين ترتيب وجود دو نظريه عمومي كه كاملاً در تضاد با يكديگر بودند (دخالت افراد در تصميمگيري جمعي لوتر و آزادي فردي در فلسفه فردگرائي)، نظريه نويني را به وجود آورد.
در اين زمان حكومت انگلستان پس از انقلاب 1688، تحت تسلط اشراف پائينرتبه و سرمايهداران طبقهي متوسط كه باعث زوال اخلاق پدرسالارانهي مسيحي گشته بودند، قرار داشت. لكن يكصدسال بعد تحولي عظيم، فلسفه فردگرائي و ليبراليسم كلاسيك و عدم نقش دولت را قوت بخشيد.
انتشار كتاب ثروت ملل آدام اسميت (1776)، فلسفه آشكار «عدم دخالت دولت» و تئوري «رشد صنعتي» را براي انگلستان آن زمان به ارمغان آورد و اختلاف نظر بين دو نظريهي عمومي مركانتيليستها، با پيروزي فلسفه فردگرائي و ليبراليسم كلاسيك پايان يافت و زمينههاي رشد صنعتي فراهم شد از جهت تاريخي، در زمينه سياسي، مركانتيليسم پرتغال با كشف قارهي آمريكا قدرت را به اسپانيا و سياستها و دكترين صرفاً پولي آنان سپرد. سپس اسپانيا به دليل ضعف صنايع داخلي و تورم در مقابل مركانتيليسم تجاري فرانسه به زانو درآمد؛ فرانسه اين همه را به قدرت دريائي هلند و كمپاني هند شرقي آن سپرد و اين قدرت سياسي اقتصادي بعد از يك قرن، در قرن هجدهم به امپراطوري بريتانياي كبير تفويض گشت.
ساير علل انقلاب صنعتي را فهرستوار ميتوان چنين بيان نمود:
2ـ توسعه تجارت :
3ـ پيشرفت علم :
4ـ تشكيلات سياسي ـ اجتماعي مساعد :
انقلاب صنعتي و نتايج آن:
از سوئي ديگر در صنعت نساجي، ماكوي پرندهي جانكي، در سال 1733 عمل ريسندگي را تسريع كرد؛ بنابراين لازم بود تقاضاي رشد يافتهي نخ براي صنايع ريسندگي تأمين گردد. از اين رو ماشين نخريسي جيمهارگريوز، در سال 1767 و متعاقب آن ماشين نخريسي ريچارآركرايت، در 1769 و ماشين نخريسي ساموئل كرمپتون (1779) عرضه گرديد. و از سوئي ديگر ماشين پنبهپاككني ايويتني در آمريكا و كار ارزان و مداوم بردهها ، مقادير فراواني پنبهي ارزان براي ريسيدن فراهم نمود. و تلاشهاي ادموند كاررايت، در 1785 باعث اصلاح روشهاي بافندگي شد.
دو اختراع جيمز وات [كندانسور و طريقهي عملي انتقال حركت متناوب پيستون به حركت دوراني] ماشينهاي بخار پاپن، نيوكامن و ساواري را به يك محرك اصلي عملي براي همه قسم ماشين در سال 1781 درآورد.
از سوئي ديگر ابراهام داربي براي بهكارگيري ذغال كك به جاي ذعال چوب تجربياتي انجام داد و جان روش داربي را با اضافه كردن جريان هوا كه توسط نيروي آب توليد ميشد اصلاح كرد. از اين به بعد آهن، ذغال سنگ و بخار، اساس صنعت به شمار ميرفت. با پيشرفت راهآهن و كشتيراني توسط بخار ، حمل و نقل توسعه يافت و با اختراع تلگراف مورس در 1838 و تلفن بل در 1876 و بيسيم ماركوني در 1896 ارتباطات به مرحلهي نويني از تاريخ خود رسيد و همينطور ماشين چاپ بخاري، (1804) از بهاي مطبوعات كاسته و به انتشار و گسترش آموزش كمك كرد.
از طرف ديگر ماشينسازي در زمينه ماشين آلات زراعتي و ماشينهاي نساجي باعث شد كه بخار و آهن به طور رشد يابندهاي به ساير صنايع راه يافت. پيدايش ماشينهاي ماشينسازي باعث گرديد سرعت انقلاب صنعتي دو چندان شود. بعد از سال 1830 سرعت و رشد صنعت و اختراعات از دورهي قبلي خود نيز سريعتر بود كه ميتوان از كشف القاي الكترومنيتيك فارادي در 1831 ـ ساخت پروانه كشتي توسط اريكسون در 1836 ـ اختراع عكاسي داگر در 1839 ـ محكم كردن لاستيم با گوگرد (و مكانيزه كردن لاستيك) توسط گودير در سال 1884 و .... در اين دوران نام برد.
نتايج انقلاب صنعتي را ميتوان به صورت خلاصه چنين بيان كرد: سيستم كا رخانهاي، روش قديم توليدخانگي را به روش سيستماتيك و توليد انبوه تبديل كرد و اين سيستم از طريق استاندارد كردن طريقههاي عمل باعث پديدار شدن تقسيم كار مورد نظر آدام اسميت در تئوري «رشد سرمايهداري صنعتي» گرديد و از طرف ديگر توليد انبوه و تهيه كالاي تازه، ثروت را افزايش داد و اين ثروت به سرمايه تبديل گشت و باز صنعت آفريد.
ثروت با رشد مؤسسات پولي به سرمايه تبديل گرديد و سرمايه در جريان خود باعث افزايش ثروت و قدرت مؤسسات پولي و سرمايهگذاران شد. نتيجهي اين فرآيند پديد آمدن طبقه جديد سرمايهداران صنعتي و بورژواها گرديد.
سرمايهداران پولهاي پساندازكنندگان را از طريق مؤسسات پولي در صنعت به كار ميگرفتند و سود حاصله از آن ـ هر چند با مقداري ضايعات ـ دوباره در چرخهي فعاليتهاي توليدي و بانكي قرار ميگرفت.
در كنار اين فعاليتها، شهرها توسعه پيدا كرده و مازاد نيروي كار آزاد شدهي كشاورزان به كارگران حومه هاي شهري تبديل گشتند. اين امر به دليل توسعه همزمان كشاورزي در حومهي شهرهاي صنعتي و زندگي فلاكتبار كارگران در شرايط بد كار حتي براي كودكان و ناايمني و بيكاري تكنولوژيك باعث گرديد نظام ليبراليسم كلاسيك به زير سؤال رود و اقتصاددانان بدبين كلاسيك نظير مالتوس و ريكاردو معتقد به كاهش دستمزدها گردند و از سوي ديگر عقايد سوسياليستها توسط تجربهي رابرت اون و نظريات سنسيمون، فوريه، سيسموندي و ديگران، اندك اندك، بر نظام سرمايهداري خط بطلان بكشد.
انقلاب كشاورزي توانسته بود با تعداد كمتري نيروي كار از زمينهاي گذشته درمقياس وسيعتري بهرهبرداري كند و حتي به ميزان بيشتري از گذشته كالاي كشاورزي عرضه نمايد. مازاد نيروي كار كشاورزي منجر به افزايش عرضهي كار در شهرها گرديد و به تقاضاي صنايع جواب داد و زمينه را براي رشد بيشتر آن آماده كرد. اين روند به همراه افزايش روزافزون سرمايه و تكامل انقلاب صنعتي ادامه داشت تا آنكه به يك بنبست رسيد.
دلائل اين بنبست عبارت بود از اينكه: اولاً: روز به روز بر نيروي كاري كه از بخش كشاورزي رها ميشد، افزوده ميگرديد و اين لشكر انبوه در حومه شهرها با آن وضع فلاكتبار اواخر قرن 18 و قرن 19 در حالتي نزديك به شورش و طغيان، زندگي خود را ميگذراندند. اينان غذا ميخواستند، اما آيا بخش كشاورزي و زمينهاي محدود اروپا ميتوانست شكم اين جمعيت رشد يابنده را سير كند. اين مشكل تا آنجا پيش رفت كه مالتوس نظريهي بدبينانه خود را در مورد «بحران غذائي» اعلام نمود و ريكاردو براي كنترل مازاد نيروي انساني حربهي «حداقل دستمزد» را مطرح كرد.
ثانياً: صنايع براي رشد خود و مردم براي شكم خود از يك سو محتاج منابع اوليه كشاورزي نظير غلات و پنبه واز سوي ديگر منابع اوليه طبيعي بودند. زيرا سرمايهگذاري جديد كه بقاي نظام سرمايهداري را حفظ ميكرد محتاج منابع اوليه بود. ولي اين منابع بايد ازكجا تأمين ميشد؟
ثالثاً: انبوه كالاهاي ساخته شده و مازاد بر عرضه، به دليل كمبود تقاضاي بازار به دلايل فقر شديد تودهي مردم و محدود بودن بازار، محتاج بازارهاي نوين بود.
اما ببينيم با اين مشكلات چگونه برخورد شد و چه راهحلهائي براي آن به دست آوردند؟ بزرگترين مهاجرتهاي نيروي انساني از اروپا، در اين زمان به وقوع ميپيوندد و سيل مهاجرين به قارهي آمريكا از كانادا تا برزيل و آرژانتين و به قارهي پنجم (استراليا) نه تنها توانست سوپاپ اطميناني براي حل مشكل فشار عرضه نيروي كار گردد، بلكه چون اكثر مهاجرين كشاورزان قابلي بودند كه شيوههاي جديد توليد و ابزارهاي نوين حاصل از انقلاب كشاورزي را ميشناختند و حتي ميتوانستند به كار بندند، به كشاورزان كارآمدي بر روي زمينهاي حاصلخيز آمريكا و استراليا و كارگران ماهر معدن در معادن غني قارهي آمريكا بدل گشتند. اكنون هم زندگي كارگران بهبود يافته بود و هم منابع اوليه عظيمي توليد ميگشت كه با توسعه كشتيراني و ايجاد راهآهن و كشتيهاي بخار به صورت ارزاني توليد گشته و حمل ميشد. بنابراين تنگناهاي سرمايهگذاري و نظام سرمايهداري به ظاهر از بين رفته بود به جز مشكل سوم كه به حل مشكل اول و دوم شديدتر شده بود. چه كسي بايد اين همه توليد انبوه را مصرف كند؟
خارج شدن از مرزهاي سياسي و پيدا كردن بازارهاي جديد، يعني رشد تجارت خارجي تنها راهحل ممكن بود؛ چرا كه با در نظر گرفتن اينكه در آن زمان طرز تفكر كلاسيكها بر اقتصاد حاكم بود، بحران سيستم سرمايهداري به طور ساده چنين تحليل ميشد:
اشباع شدن تقاضاي داخلي، مازاد كارگران شهري، عدم كشش تقاضاي سرمايهگذاري داخلي همگي بحران را در داخل سرمايه داري گواهي ميدهد. ريكاردو معتقد بود كه چنين امري از طريق بهرهي مالكانه منجر به كاهش سهم سرمايه داران و سقوط نظام سرمايهداري خواهد شد. مالتوس بحران را از ديدگاه جمعيتي بررسي ميكرد. اما به هر حال اروپا با توجه به مطالب فوق ديگر نميتوانست به تقاضاي داخلي و بازارهاي خويش متكي باشد؛ لازم بودكه اين توليدات انبوه ، تقاضائي را در ساير كشورها بيابد تا اندكاندك در آينده حتي سرمايهها نيز صادر گردند.
بنابراين نشان داديم كه رنسانس و تحول فكري در اروپا منجر به تغيير در شيوههاي تفكر و سپس شيوههاي توليد و در نهايت تغيير در شيوه نگرش به زندگي شد. اين همه در نهايت با رشد علوم و فنون و پيدايش نظريات نوين اقتصادي و اجتماعي منجر به پيدايش انقلابي در ساختار كشاورزي، صنعت و در نهايت سازمانها، طبقات و نهادهاي اجتماعي گرديد. اين تحول كه ما آن را به نام انقلاب صنعتي ميشناسيم، دروهله اول، خارج از مرزهاي خويش فقط به جمعآوري ثروت و مسكوكات طلا و نقره براي انباشت ثروت پرداخت. تا اين دوران كه دورهي استعمار مستقيم است، رد پاي استعمار در مملكت ما مشخص نيست يا محدود به همان اكتشافات جغرافيائي سياحان است.
در مرحله دوم به بار نشستن اين تحول ـ انقلاب صنعتي ـ توليد انبوه محتاج تقاضاي متناسب و هموزن با آن و بحران نظام سرمايهداري محتاج به باز شدن دروازههاي ملل ديگر بود؛ تا جائي كه يكي از عوامل مهم جنگ بينالملل اول را صاحبنظران در پر شدن صفحه كشورهاي جهان و نبودن جاي خالي براي تازهواردين ميدانند.
اين رو بايد با توجه به اين امر ببينيم در تاريخ ايران چگونه درهاي بازارها بر روي كالاهاي آنان باز شد.
درست است كه بعد از پايان جنگهاي صدساله تحول بزرگي در زمينه تشكيل دولتهاي ملي و سياستهاي ملي در جهت رهائي از سيطرهي سياسي ـ ايدئولوژيك كليساي روم به وجود آمد، اما به دليل آنكه تركان عثماني، قسطنطنيه را به تصرف درآوردند و در روز سيام ماه مه 1453 صليب كليساي سنتصوفيا، جاي خود را به هلال مسجد اياصوفيه داد و سپس طولي نكشيد كه تركان از قسطنطنيه نيز عبور كرده و در تمام اروپاي جنوبي و شرقي پراكنده شدند و همه سواحل شرقي درياي مديترانه را تا درياي آدرياتيك اشغال كردند، لذا مانع بزرگي در جهت تجارت بين اروپا و آسيا ايجاد گشت. در نتيجه اروپائيان و در رأس همه پرتغال و اسپانيا براي تجارت خاور دور خود اقدام به اكتشاف جغرافيايي نموده و براي حفظ تجارت فلفل، زنجبيل، دارچين، گل ميخك، كافور، ترياك، روناس، انواع چوبهاي كورماندل، مشك چين، و احجار هند در ونيز، ژن و ناپل، مانع گمركي عثماني را دور زده و سعي كردند راه ديگري به جزاير ماداگاسكار، هند و چين و ايران بيابند.
اين مسئله آنقدر اهميت داشت كه ناتواني كشتيراني ايتاليا در مسير كشف راههاي جديد باعث زوال بندرهاي تجاري نظير ونيز كه از دوران پولوها سابقه داشت گرديد؛ حتي قدرت سياسي ـ اقتصادي ايتاليا نيز در اروپا رو به ضعف گذارد.
براي پيدا كردن راههاي جديد به تشويق پادشاه پرتغال (هانري بحرپيما)، ابتدا پرتغاليها عازم اكتشافات دريائي شدند. بارتولومو دياس از دماغه اميد نيك گذشت و در سال 1498 واسكودوگاما از اين راه به ساحل هند رسيد و ماژلان به بزرگترين سفر دريائي آن زمان دست زد. كريستفكلمب براي آنكه راهكوتاهتري نسبت به راه ليسبون تا گوا از طريق اميدنيك بيابد، از خاك اروپا به سمت غرب پيش رفت و در سال 1492 بعد از 35 روز دست و پنجه نرم كردن با امواج اقيانوس آرام در حالي كه خود معتقد بود در آسيا فرود آمده به جزاير آنتيل رسيد و آمريكا را كشف كرد.
اما نكته قابل بحث در اينجاست كه خروج اروپا از مرزهاي خود در اين زمان تفاوتي اصولي با اين عمل در آينده دارد. تنها ميتوان گفت كه اين حركت زمينه را براي آينده ايجاد كرد؛ چون اولاً، در اين زمان هدف اصلي، تجارت و جمعآوري مسكوكات طلا و نقره بود كه بعدها با انتقال اين ثروت به انگلستان و سرمايهگذاري در آنجا كارخانهها راه افتاد. ثانياً ايجاد تحرك و انگيزه سودجوئي و تلاش فردي در اين دوران (كه عامل ماجراجوئيهاي ملوانان است) به علاوه اخلاق پروتستان سرمايهدارهاي پرقدرت، پرجوش و خروش و پركوشش قرن 17 و 18 را به وجود آورد. و از اين رو، اين حركت خود يكي از دلائل عمده رنسانس شمرده ميشود.
بنابراين، چنين عاملي باعث استعمار كشوري همچون ايران نميتوانسته باشد. هدف در اين زمان جمعآوري مسكوكات طلا و نقره و برده بود كه از كشورهائي كه فاقد يك دولت مقتدر مركزي بودند و اغلب به صورت قبيلهاي زندگي ميكردند و قدرت مدافعه در مقابل افراد چند كشتي را نداشتند، صورت ميگرفت؛ كشور ما نه آنچنان حجم طلا و نقره را داشت و نه كم قدرت بود تا مانند قبايل جزاير آنتيل بلافاصله تسليم گردند و نه مانند اينكاها جنگ نديده بود كه از روي صفا اول طلاهايش را تحويل دهد و سپس قتل عام گردد.
اما بعد از طي اين دوره، و آغاز انقلاب صنعتي، نياز جامعه سرمايهداري ـ آنچنان كه قبلاً توضيح داديم ـ بازارهاي جديد بود؛ زيرا آنها صادر كننده كالاهاي جديد بودند و ديگر نميشد با زور توپ و تفنگ ـ حداقل همهجا نميشد ـ مردم را مصرف كننده و علاقمند اين كالاها نمود. پس چه بهتر كه كشور مورد نظر در درون به فعاليت خود ادامه دهد و با هزينه شخصي اداره گردد. و عاقبت پولها و منابعش را جلوي پاي كالاها و قدرت اقتصادي آنها بريزد. به اين ترتيب ما بايد براي حفظ كارخانههاي انگليس و... كت و شلوار ميپوشيديم و اين لازمهاش اين بودكه از ترمه خودمان بدمان آيد. اما اين هم به اين آسانيها نبود، لازمهي اين امر جدا شدن ايراني از خود بود ـ و راه حل آن در تخريب اقتصاد ما و در نتيجه تخريب هويت زندگي ما بود.
بايد مردم فرنگيپوش ميشدند و براي اينكه كل اين مردم را به دليل سيستم خاص خود ـ كه به آن در قدم بعدي خواهيم پرداختـ سنتگرا بودند، از سنتهاي خود ببرند و به جاي كالاي وطني، به جانشين آن ـ كالاي فرنگي ـ روي بياورند. طبيعتاً اولين قدم ساقط كردن سيستم موجود بود تا هويت افراد دستخوش بيگانگي از خويش، قرار گيرد.
منبع: « ياد » نشريه بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران ، شماره 12 ، سال سوم ، پائيز 1367
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}