کنکاش در تخيل کودکان

نويسنده:جف بک




نقد فيلمنامه « جايي که وحشي ها هستند»

اسپايک جونز در 10 سال گذشته تجربه هاي سينمايي خاص و نابي به ما عرضه کرده است؛ فيلم هايي چون جان مالکوويچ بودن و اقتباس. و حالا نوبت به فيلم شگفت انگيز ديگري رسيده است؛ جايي که وحشي ها هستند. فيلمنامه براساس يک کتاب مصور کودکان به همين نام نوشته شده و نويسنده کتاب مائوريس سنداک است؛ نامي مشهور در ادبيات کودکان. فيلم به عجيب و غريبي جان مالکوويچ بودن نيست، اما لحن غريب و ويژه خودش را دارد.
مکس( مکس رکوردز) به همراه مادر( کاترين کينر) و خواهرش کلاري( پيپتا امريخ) زندگي مي کند. مکس بچه شيطاني است، دنبال سگش مي کند، صداهاي ترسناک از خودش در مي آورد و به سمت دوستان خواهرش برف پرتاب مي کند. روزي يکي از دوستان مادرش( مارک روفالو)به خانه آنها مي آيد. مکس از او خوشش نمي آيد و بدرفتاري مي کند. بداخلاقي او تا آنجا پيش مي رود که مادرش را گاز مي گيرد، از خانه فرار مي کند، قايقي پيدا مي کند و سوار آن مي شود و راهي سفري بي مقصد مي شود.
او به جزيره اي مي رسد که ساکنانش موجوداتي عجيب هستند. اين موجودات ابتدا سعي مي کنند مکس را بخورند، اما قدرت داستان گويي مکس به کمکش مي آيد. او موجودات را قانع مي کند که سلطاني است با قدرت هاي خارق العاده که به او کمک کرده تا وايکينگ ها را مغلوب کند. با شنيدن اين داستان ها موجودات او را سلطان خود مي کنند و مکس رهبر سرزمين آنها مي شود. دستورات او، خواست هاي رايج پسربچه اي هم سن و سال مکس است. دستور مي دهد قصري بزرگ بسازند و در آن زندگي کنند و به سبک گلادياتورها موجودات بايد با يکديگر نبرد کنند. مکس در نهايت متوجه مي شود که سلطان بودن هم چندان کار ساده اي نيست.
فيلمنامه کنکاشي جذاب است در تخيل کودکان. البته اين تخيل در واقع همان تجربه اي است که مکس با فرار از خانه از سر مي گذراند. همه چيز در دنياي او به همان شکلي است که خودش مي خواهد. موجودات خيلي راحت داستان سلطاني او را باور و دستوراتش را اطاعت مي کنند. آن چه تخيل مکس را ظريف و قابل توجه مي کند، دقت نظر او به جزئياتي است که اگر حواستان جمع فيلم نباشد، متوجه آنها نمي شويد.
وقتي مکس وارد سرزمين موجودات وحشي مي شود، همه او را سلطان مي خوانند. هيچ کس به خودش زحمت نمي دهد نام او را بپرسد، اما در نهايت يکي از موجودات بدون اين که کسي به او گفته باشد، مکس را به نام حقيقي اش مي خواند و بدين شکل دوباره مي بينيم که مکس دنيايش را براساس نيازهايش شکل مي دهد؛ جايي که همه او را مي شناسند و همه دوست دارند با او دوست بشوند.
اين فيلمنامه و داستان به راحتي مي توانست تبديل به يک فاجعه بشود؛ مخصوصاً وقتي پاي موجودات وحشي در ميان است. اما خوشبختانه جلوه هاي ويژه به داستان کمک کرده. فرايند خلق اين موجودات ترکيبي است از فناوري کامپيوتري و خيمه شب بازي. منظور از خيمه شب بازي وقتي است که آدم هاي واقعي لباس هاي حيوانات و موجودات را به تن مي کنند و به ايفاي نقش مي پردازند. گفتن اين نکته در اينجا بسيار ضروري است، زيرا اين فيلمنامه با توجه به حجم انبوه موجودات و مکان هاي خيالي اش اگر به شکلي مؤثر به تصوير کشيده نمي شد، خيلي سريع فراموش مي شد. اما در جايي که وحشي ها هستند، ترکيب مؤثر و موفق متن و جلوه هاي بصري، فيلم را از نمونه هاي مشابهش يک سر و گردن بالاتر کشانده است.
اگر در فيلم هاي درام، اين بازيگران هستند که به شخصيت هاي فيلمنامه جان مي دهند، در فيلم هايي که شخصيت هاي غير انسان دارد، اين صدا پيشگان هستند که نقشي حياتي بر عهده دارند. در اينجا يک تيم حرفه اي صدا پيشگي را برعهده داشته اند؛ جيمز گاندولفيني، کريس کوپر، پل دانو، کاترين اوهارا، فارست ويتاکر و لارن آمبروز. اين صدا پيشگان نه تنها شخصيت ها را زنده کرده اند، بلکه براي هرکدام از آنها شخصيتي خاص خلق کرده اند.
شخصيت مکس پيچيده ترين شخصيت فيلمنامه است و بايد گفت مکس رکوردز به خوبي نقش او را ايفا کرده. مکس کسي است که از دنياي واقعي مي گريزد، اما نمي خواهد دنياي جديدي را که کشف کرده نابود کند. شخصيت رو به روي مکس، کارول است. او هم مثل مکس شيطان است و گاهي بدرفتاري مي کند. اين دو شخصيت نماد آدم هايي هستند که مي دانند دنيايشان بهتر از اينها مي تواند باشد.
شايد تنها نقص فيلم اسپايک جونز اين است که پيرنگش بسيار ساده شده و کمي هم کش آمده، که البته اين با توجه به بسيار کوتاه بودن کتاب چندان عجيب نيست. البته منظور اين نيست که فيلم جذاب نباشد، فقط مسئله اينجاست که زمان نسبتاً زيادي در فيلم مي گذرد و هيچ اتفاقي رخ نمي دهد، اما خوشبختانه در زمان هايي که هيچ اتفاقي هم رخ نمي دهد، شاهد تصاويري بسيار چشم گير هستيم.
جونز موفق مي شود دنيايي خلق کند که حتي وحشي ها در آن داراي شناسنامه باشند و در کنارشان بودن لذت بخش. شخصيت مرکزي فيلم هيچ گاه فراموش نمي شود . او شخصيتي است که آرام آرام متوجه مي شود فرار از واقعيت و پناه بردن به تخيل خيلي ساده نيست، مگر اين که واقعيت را فراموش کنيم. او اين درس را ياد مي گيرد، اما روزهاي نشيطنش همچنان پايان نيافته، تا انتهاي فيلم هم او لباس گرگي اش را از تن در نمي آورد.
منبع:myscripts.com
فيلم نگار، شماره 88