خدا چو صورت ابروي دلگشاي تو بست

شاعر : حافظ

گشاد کار من اندر کرشمه‌هاي تو بست خدا چو صورت ابروي دلگشاي تو بست
زمانه تا قصب نرگس قباي تو بست مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
نسيم گل چو دل اندر پي هواي تو بست ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
ولي چه سود که سررشته در رضاي تو بست مرا به بند تو دوران چرخ راضي کرد
که عهد با سر زلف گره گشاي تو بست چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
خطا نگر که دل اميد در وفاي تو بست تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصال
به خنده گفت که حافظ برو که پاي تو بست ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت