تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست

شاعر : حافظ

دل سودازده از غصه دو نيم افتادست تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست چشم جادوي تو خود عين سواد سحر است
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست در خم زلف تو آن خال سيه داني چيست
چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست دل من در هوس روي تو اي مونس جان
از سر کوي تو زان رو که عظيم افتادست همچو گرد اين تن خاکي نتواند برخاست
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست سايه قد تو بر قالبم اي عيسي دم
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
اتحاديست که در عهد قديم افتادست حافظ گمشده را با غمت اي يار عزيز