شممت روح وداد و شمت برق وصال

شاعر : حافظ

بيا که بوي تو را ميرم اي نسيم شمال شممت روح وداد و شمت برق وصال
که نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال احاديا بجمال الحبيب قف و انزل
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال حکايت شب هجران فروگذاشته به
کشيده‌ايم به تحرير کارگاه خيال بيا که پرده گلريز هفت خانه چشم
توان گذشت ز جور رقيب در همه حال چو يار بر سر صلح است و عذر مي‌طلبد
که کس مباد چو من در پي خيال محال بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ
به خاک ما گذري کن که خون مات حلال قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولي