روزگاريست که سوداي بتان دين من است

شاعر : حافظ

غم اين کار نشاط دل غمگين من است روزگاريست که سوداي بتان دين من است
وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است ديدن روي تو را ديده جان بين بايد
از مه روي تو و اشک چو پروين من است يار من باش که زيب فلک و زينت دهر
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد
کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است دولت فقر خدايا به من ارزاني دار
زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش
که مغيلان طريقش گل و نسرين من است يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست
که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان