ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است

شاعر : حافظ

ببين که در طلبت حال مردمان چون است ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ز جام غم مي لعلي که مي‌خورم خون است به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
اگر طلوع کند طالعم همايون است ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
شکنج طره ليلي مقام مجنون است حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوي است
که رنج خاطرم از جور دور گردون است ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي
کنار دامن من همچو رود جيحون است از آن دمي که ز چشمم برفت رود عزيز
به اختيار که از اختيار بيرون است چگونه شاد شود اندرون غمگينم
چو مفلسي که طلبکار گنج قارون است ز بيخودي طلب يار مي‌کند حافظ