دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم

شاعر : حافظ

ليکن از لطف لبت صورت جان مي‌بستم دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم
ديرگاه است کز اين جام هلالي مستم عشق من با خط مشکين تو امروزي نيست
در سر کوي تو از پاي طلب ننشستم از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جور
که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين
تا نگويي که چو عمرم به سر آمد رستم در ره عشق از آن سوي فنا صد خطر است
چون به محبوب کمان ابروي خود پيوستم بعد از اينم چه غم از تير کج انداز حسود
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم بوسه بر درج عقيق تو حلال است مرا
آه اگر عاطفت شاه نگيرد دستم صنمي لشکريم غارت دل کرد و برفت
کرد غمخواري شمشاد بلندت پستم رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود