جوزا سحر نهاد حمايل برابرم

شاعر : حافظ

يعني غلام شاهم و سوگند مي‌خورم جوزا سحر نهاد حمايل برابرم
کامي که خواستم ز خدا شد ميسرم ساقي بيا که از مدد بخت کارساز
پيرانه سر هواي جوانيست در سرم جامي بده که باز به شادي روي شاه
از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم راهم مزن به وصف زلال خضر که من
مملوک اين جنابم و مسکين اين درم شاها اگر به عرش رسانم سرير فضل
کي ترک آبخورد کند طبع خوگرم من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
از گفته کمال دليلي بياورم ور باورت نمي‌کند از بنده اين حديث
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
و از اين خجسته نام بر اعدا مظفرم منصور بن مظفر غازيست حرز من
و از شاهراه عمر بدين عهد بگذرم عهد الست من همه با عشق شاه بود
من نظم در چرا نکنم از که کمترم گردون چو کرد نظم ثريا به نام شاه
کي باشد التفات به صيد کبوترم شاهين صفت چو طعمه چشيدم ز دست شاه
در سايه تو ملک فراغت ميسرم اي شاه شيرگير چه کم گردد ار شود
گويي که تيغ توست زبان سخنورم شعرم به يمن مدح تو صد ملک دل گشاد
ني عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم بر گلشني اگر بگذشتم چو باد صبح
دادند ساقيان طرب يک دو ساغرم بوي تو مي‌شنيدم و بر ياد روي تو
من سالخورده پير خرابات پرورم مستي به آب يک دو عنب وضع بنده نيست
انصاف شاه باد در اين قصه ياورم با سير اختر فلکم داوري بسيست
طاووس عرش مي‌شنود صيت شهپرم شکر خدا که باز در اين اوج بارگاه
گر جز محبت تو بود شغل ديگرم نامم ز کارخانه عشاق محو باد
گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم شبل الاسد به صيد دلم حمله کرد و من
من کي رسم به وصل تو کز ذره کمترم اي عاشقان روي تو از ذره بيشتر
تا ديده‌اش به گزلک غيرت برآورم بنما به من که منکر حسن رخ تو کيست
و اکنون فراغت است ز خورشيد خاورم بر من فتاد سايه خورشيد سلطنت
ني جلوه مي‌فروشم و ني عشوه مي‌خرم مقصود از اين معامله بازارتيزي است