مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم

شاعر : حافظ

که پيش چشم بيمارت بميرم مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم
زکاتم ده که مسکين و فقيرم نصاب حسن در حد کمال است
به سيب بوستان و شهد و شيرم چو طفلان تا کي اي زاهد فريبي
که فکر خويش گم شد از ضميرم چنان پر شد فضاي سينه از دوست
جوان بخت جهانم گر چه پيرم قدح پر کن که من در دولت عشق
که روز غم بجز ساغر نگيرم قراري بسته‌ام با مي فروشان
اگر نقشي کشد کلک دبيرم مبادا جز حساب مطرب و مي
من از پير مغان منت پذيرم در اين غوغا که کس کس را نپرسد
فراغت باشد از شاه و وزيرم خوشا آن دم کز استغناي مستي
ز بام عرش مي‌آيد صفيرم من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
اگر چه مدعي بيند حقيرم چو حافظ گنج او در سينه دارم