چو کار عمر نه پيداست باري آن اولي

شاعر : حافظ

که روز واقعه پيش نگار خود باشم چو کار عمر نه پيداست باري آن اولي
گرم بود گله‌اي رازدار خود باشم ز دست بخت گران خواب و کار بي‌سامان
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم هميشه پيشه من عاشقي و رندي بود
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
چرا نه خاک سر کوي يار خود باشم چرا نه در پي عزم ديار خود باشم
به شهر خود روم و شهريار خود باشم غم غريبي و غربت چو بر نمي‌تابم
ز بندگان خداوندگار خود باشم ز محرمان سراپرده وصال شوم