حاشا که من به موسم گل ترک مي کنم

شاعر : حافظ

من لاف عقل مي‌زنم اين کار کي کنم حاشا که من به موسم گل ترک مي کنم
در کار چنگ و بربط و آواز ني کنم مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
يک چند نيز خدمت معشوق و مي کنم از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت
تا من حکايت جم و کاووس کي کنم کي بود در زمانه وفا جام مي بيار
با فيض لطف او صد از اين نامه طي کنم از نامه سياه نترسم که روز حشر
با آن خجسته طالع فرخنده پي کنم کو پيک صبح تا گله‌هاي شب فراق
روزي رخش ببينم و تسليم وي کنم اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوست