روزگاري شد که در ميخانه خدمت مي‌کنم

شاعر : حافظ

در لباس فقر کار اهل دولت مي‌کنم روزگاري شد که در ميخانه خدمت مي‌کنم
در کمينم و انتظار وقت فرصت مي‌کنم تا کي اندر دام وصل آرم تذروي خوش خرام
در حضورش نيز مي‌گويم نه غيبت مي‌کنم واعظ ما بوي حق نشنيد بشنو کاين سخن
و از رفيقان ره استمداد همت مي‌کنم با صبا افتان و خيزان مي‌روم تا کوي دوست
لطف‌ها کردي بتا تخفيف زحمت مي‌کنم خاک کويت زحمت ما برنتابد بيش از اين
ياد دار اي دل که چندينت نصيحت مي‌کنم زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تير بلاست
زين دليري‌ها که من در کنج خلوت مي‌کنم ديده بدبين بپوشان اي کريم عيب پوش
بنگر اين شوخي که چون با خلق صنعت مي‌کنم حافظم در مجلسي دردي کشم در محفلي