آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم

شاعر : حافظ

خاک مي‌بوسم و عذر قدمش مي‌خواهم آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
بنده معتقد و چاکر دولتخواهم من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم بسته‌ام در خم گيسوي تو اميد دراز
ترسم اي دوست که بادي ببرد ناگاهم ذره خاکم و در کوي توام جاي خوش است
و اندر آن آينه از حسن تو کرد آگاهم پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد
حاليا دير مغان است حوالتگاهم صوفي صومعه عالم قدسم ليکن
تا در آن حلقه ببيني که چه صاحب جاهم با من راه نشين خيز و سوي ميکده آي
آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم مست بگذشتي و از حافظت انديشه نبود
با همه پادشهي بنده تورانشاهم خوشم آمد که سحر خسرو خاور مي‌گفت