خيز تا خرقه صوفي به خرابات بريم

شاعر : حافظ

شطح و طامات به بازار خرافات بريم خيز تا خرقه صوفي به خرابات بريم
دلق بسطامي و سجاده طامات بريم سوي رندان قلندر به ره آورد سفر
چنگ صبحي به در پير مناجات بريم تا همه خلوتيان جام صبوحي گيرند
همچو موسي ارني گوي به ميقات بريم با تو آن عهد که در وادي ايمن بستيم
علم عشق تو بر بام سماوات بريم کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنيم
همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم خاک کوي تو به صحراي قيامت فردا
از گلستانش به زندان مکافات بريم ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم شرممان باد ز پشمينه آلوده خويش
بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم قدر وقت ار نشناسد دل و کاري نکند
تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم فتنه مي‌بارد از اين سقف مقرنس برخيز
ره بپرسيم مگر پي به مهمات بريم در بيابان فنا گم شدن آخر تا کي
حاجت آن به که بر قاضي حاجات بريم حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز