در سراي مغان رفته بود و آب زده

شاعر : حافظ

نشسته پير و صلايي به شيخ و شاب زده در سراي مغان رفته بود و آب زده
ولي ز ترک کله چتر بر سحاب زده سبوکشان همه در بندگيش بسته کمر
عذار مغبچگان راه آفتاب زده شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده
شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
ز جرعه بر رخ حور و پري گلاب زده گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت
شکر شکسته سمن ريخته رباب زده ز شور و عربده شاهدان شيرين کار
که اي خمارکش مفلس شراب زده سلام کردم و با من به روي خندان گفت
ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده که اين کند که تو کردي به ضعف همت و راي
که خفته‌اي تو در آغوش بخت خواب زده وصال دولت بيدار ترسمت ندهند
هزار صف ز دعاهاي مستجاب زده بيا به ميکده حافظ که بر تو عرضه کنم
بيا ببين ملکش دست در رکاب زده فلک جنيبه کش شاه نصره الدين است
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده خرد که ملهم غيب است بهر کسب شرف