پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد

شاعر : حافظ

وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد
اي ديده نگه کن که به دام که درافتاد از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير
چون نافه بسي خون دلم در جگر افتاد دردا که از آن آهوي مشکين سيه چشم
هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد از رهگذر خاک سر کوي شما بود
بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد بس تجربه کرديم در اين دير مکافات
با طينت اصلي چه کند بدگهر افتاد گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد
بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود