هواخواه توام جانا و مي‌دانم که مي‌داني

شاعر : حافظ

که هم ناديده مي‌بيني و هم ننوشته مي‌خواني هواخواه توام جانا و مي‌دانم که مي‌داني
نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشاني بيفشان زلف و صوفي را به پابازي و رقص آور
خدا را يک نفس بنشين گره بگشا ز پيشاني گشاد کار مشتاقان در آن ابروي دلبند است
که در حسن تو لطفي ديد بيش از حد انساني ملک در سجده آدم زمين بوس تو نيت کرد
مباد اين جمع را يا رب غم از باد پريشاني چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است
نداني قدر وقت اي دل مگر وقتي که درماني دريغا عيش شبگيري که در خواب سحر بگذشت
بکش دشواري منزل به ياد عهد آساني ملول از همرهان بودن طريق کارداني نيست
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنباني خيال چنبر زلفش فريبت مي‌دهد حافظ