تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني

شاعر : حافظ

ور نه هر فتنه که بيني همه از خود بيني تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني
که بر اين چاکر ديرينه کسي نگزيني به خدايي که تويي بنده بگزيده او
بي دلي سهل بود گر نبود بي‌ديني گر امانت به سلامت ببرم باکي نيست
آفرين بر تو که شايسته صد چنديني ادب و شرم تو را خسرو مه رويان کرد
ظاهرا مصلحت وقت در آن مي‌بيني عجب از لطف تو اي گل که نشستي با خار
عاشقان را نبود چاره بجز مسکيني صبر بر جور رقيبت چه کنم گر نکنم
که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسريني باد صبحي به هوايت ز گلستان برخاست
گر بر اين منظر بينش نفسي بنشيني شيشه بازي سرشکم نگري از چپ و راست
اي که منظور بزرگان حقيقت بيني سخني بي‌غرض از بنده مخلص بشنو
بهتر آن است که با مردم بد ننشيني نازنيني چو تو پاکيزه دل و پاک نهاد
بلغ الطاقه يا مقله عيني بيني سيل اين اشک روان صبر و دل حافظ برد
لايق بندگي خواجه جلال الديني تو بدين نازکي و سرکشي اي شمع چگل