ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوي

شاعر : حافظ

من نگويم چه کن ار اهل دلي خود تو بگوي ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوي
دلق آلوده صوفي به مي ناب بشوي بوي يک رنگي از اين نقش نمي‌آيد خيز
اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي سفله طبع است جهان بر کرمش تکيه مکن
از در عيش درآ و به ره عيب مپوي دو نصيحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
بيخ نيکي بنشان و ره تحقيق بجوي شکر آن را که دگربار رسيدي به بهار
ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روي روي جانان طلبي آينه را قابل ساز
خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوي گوش بگشاي که بلبل به فغان مي‌گويد
آفرين بر نفست باد که خوش بردي بوي گفتي از حافظ ما بوي ريا مي‌آيد