سحرگه ره روي در سرزميني

شاعر : حافظ

همي‌گفت اين معما با قريني سحرگه ره روي در سرزميني
که در شيشه برآرد اربعيني که اي صوفي شراب آن گه شود صاف
که صد بت باشدش در آستيني خدا زان خرقه بيزار است صد بار
نيازي عرضه کن بر نازنيني مروت گر چه نامي بي‌نشان است
اگر رحمي کني بر خوشه چيني ثوابت باشد اي داراي خرمن
نه درمان دلي نه درد ديني نمي‌بينم نشاط عيش در کس
چراغي برکند خلوت نشيني درون‌ها تيره شد باشد که از غيب
چه خاصيت دهد نقش نگيني گر انگشت سليماني نباشد
چه باشد گر بسازد با غميني اگر چه رسم خوبان تندخوييست
مال خويش را از پيش بيني ره ميخانه بنما تا بپرسم
نه دانشمند را علم اليقيني نه حافظ را حضور درس خلوت