شد عرصه‌ي زمين چو بساط ارم جوان

شاعر : حافظ

از پرتو سعادت شاه جهان ستان شد عرصه‌ي زمين چو بساط ارم جوان
صاحب‌قران خسرو و شاه خدايگان خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب، اوست
داراي دادگستر و کسراي کي‌نشان خورشيد ملک‌پرور و سلطان دادگر
بالانشين مسند ايوان لامکان سلطان‌نشان عرصه‌ي اقليم سلطنت
دارد هميشه توسن ايام زير ران اعظم جلال دولت و دين آنکه رفعتش
خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان داراي دهر شاه شجاع آفتاب ملک
شاهي که شد به همتش افراخته زمان ماهي که شد به طلعتش افروخته زمين
آنجا که باز همت او سازد آشيان سيمرغ وهم را نبود قوت عروج
از يکدگر جدا شود اجزاي توأمان گر در خيال چرخ فتد عکس تيغ او
مهرش نهان چو روح در اعضاي انس و جان حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر
وي طلعت تو جان جهان و جهان جان اي صورت تو ملک جمال و جمال ملک
تاج تو غبن افسر دارا و اردوان تخت تو رشک مسند جمشيد و کيقباد
چون سايه از قفاي تو دولت بود دوان تو آفتاب ملکي و هر جا که مي‌روي
گردون نياورد چو تو اختر به صد ارکان نپرورد چو تو گوهر به هيچ قرن
بي‌نعمت تو مغز نبندد در استخوان قران بي‌طلعت تو جان نگرايد به کالبد
دارد چو آب خامه‌ي تو بر سر زبان هر دانشي که در دل دفتر نيامده‌ست
چون بدره بدره اين دهد و قطره قطره آن دست تو را به ابر که يارد شبيه کرد
وز دست بحر جود در دهر داستان با پايه‌ي جلال تو افلاک پايمال
شرع از تو در حمايت و دين از تو در امان بر چرخ علم ماهي و بر فرق ملک تاج
وي داور عظيم مثال رفيع‌شان اي خسرو منيع جناب رفيع قدر
در چشم فضل نوري و در جسم ملک جان علم از تو در حمايت و عقل از تو با شکوه
چون ذره‌ي حقير بود گنج شايگان اي آفتاب ملک که در جنب همتت
صد گنج شايگان که ببخشي به رايگان در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است
دولت گشاده‌رخت بقا زير کندلان عصمت نهفته رخ به سراپرده‌ات مقيم
از کوه و ابر ساخته نازير و سايه‌بان گردون براي خيمه خورشيد فلکه‌ات
چتري بلند بر سر خرگاه خويش دان وين اطلس مقرنس زرد و ز زرنگار
اين ساز و اين خزينه و اين لشکر گران بعد از کيان به ملک سليمان نداد کس
در هند بود غلغل و در زنگ بد فغان بودي درون گلشن و از پردلان تو
از دشت روم رفت به صحراي سيستان در دشت روم خيمه زدي و غريو کوس
در قصرهاي قيصر و در خانه‌هاي خان تا قصر زرد تاختي و لرزه اوفتاد
از مصر تا به روم و ز چين تا به قيروان آن کيست کاو به ملک کند باتو همسري
وز چينت آورند به درگه خراج جان سال دگر ز قيصرت از روم باج سر
تو شادمان به دولت و ملک از تو شادمان تو شاکري ز خالق و خلق از تو شاکرند
با بندگان سمند سعادت به زير ران اينک به طرف گلشن و بستان همي‌روي
فيضي رسد به خاطر پاکت زمان زمان اي ملهکي که در صف کروبيان قدس
دارد همي به پرده‌ي غيب اندرون نهان اي آشکار پيش دلت هرچه کردگار
يعني که مرکبم به مراد خودم بران داده فلک عنان ارادت به دست تو
ور بخششيت بايد زر داده‌ام به کان گر کوششيت افتد پر داده‌ام به تير
يار تو کيست بر سر چشم منش نشان هم کام خصمت کجاست در کف پاي خودش فکن
هم نام من به مدحت تو گشته جاودان من به خدمت تو گشته منتظم