سپيده‌دم که صبا بوي لطف جان گيرد

شاعر : حافظ

چمن ز لطف هوا نکته برجنان گيرد سپيده‌دم که صبا بوي لطف جان گيرد
افق ز عکس شفق رنگ گلستان گيرد هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد
که پير صومعه راه در مغان گيرد نواي چنگ بدانسان زند صلاي صبوح
در او شرار چراغ سحرگهان گيرد نکال شب که کند در قدح سياهي مشک
به تيغ صبح و عمود افق جهان گيرد شه سپهر چو زرين سپر کشد در روي
در اين مقرنس زنگاري آشيان گيرد به رغم زال سيه شاهباز زرين بال
چو لاله کاسه‌ي نسرين و ارغوان گيرد به بزمگاه چمن رو که خوش تماشايي است
که چون به شعشعه‌ي مهر خاوران گيرد چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح
که تا به قبضه‌ي شمشير زرفشان گيرد محيط شمس کشد سوي خويش در خوشاب
گهي لب گل و گه زلف ضيمران گيرد صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز
خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گيرد ز اتحاد هيولا و اختلاف صور
که وقت صبح در اين تيره خاکدان گيرد من اندر آن که دم کيست اين مبارک دم
چه شعله است که در شمع آسمان گيرد چه حالت است که گل در سحر نمايد روي
مرا چو نقطه‌ي پرگار در ميان گيرد چرا به صد غم و حسرت سپهر دايره‌شکل
که روزگار غيور است و ناگهان گيرد ضمير دل نگشايم به کس مرا آن به
بسش زمانه چو مقراض در زبان گيرد چو شمع هر که به افشاي راز شد مشغول
چو چشم مست خودش ساغر گران گيرد کجاست ساقي مه‌روي که من از سر مهر
به شادي رخ آن يار مهربان گيرد پيامي آورد از يار و در پي‌اش جامي
گهي عراق زند گاهي اصفهان گيرد نواي مجلس ما چو برکشد مطرب
که روضه‌ي کرمش نکته بر جنان گيرد فرشته‌اي به حقيقت سروش عالم غيب
ز فيض خاک درش عمر جاودان گيرد سکندري که مقيم حريم او چون خضر
که ملک در قدمش زيب بوستان گيرد جمال چهره‌ي اسلام شيخ ابو اسحاق
نخست پايه‌ي خود فرق فرقدان گيرد گهي که بر فلک سروري عروج کند
ز برق تيغ وي آتش به دودمان گيرد چراغ ديده‌ي محمود آنکه دشمن را
به تير چرخ برد حمله چون کمان گيرد به اوج ماه رسد موج خون چو تيغ کشد
به جاي خود بود ار راه قيروان گيرد عروس خاوري از شرم رأي انور او
ز رفع قدر کمربند توأمان گيرد ايا عظيم وقاري که هر که بنده‌ي توست
چو فکرتت صفت امر کن فکان گيرد رسد ز چرخ عطارد هزار تهنيتت
سماک رامح از آن روز و شب سنان گيرد مدام در پي طعن است بر حسود و عدوت
کمينه پايگهش اوج کهکشان گيرد فلک چو جلوه‌کنان بنگرد سمند تو را
که مشتري نسق کار خود از آن گيرد ملالتي که کشيدي سعادتي دهدت
که از صفاي رياضت دلت نشان گيرد از امتحان تو ايام را غرض آن است
که روزگار بر او حرف امتحان گيرد وگرنه پايه‌ي عزت از آن بلندتر است
کسي که شکر شکر تو در دهان گيرد مذاق جانش ز تلخي غم شود ايمن
نخست بنگرد آنگه طريق آن گيرد ز عمر برخورد آن‌کس که در جميع صفات
چو وقت کار بود تيغ جان‌ستان گيرد چو جاي جنگ نبيند به جام يازد دست
که مغز نغز مقام اندر استخوان گيرد ز لطف غيب به سختي رخ از اميد متاب
نخست در شکن تنگ از آن مکان گيرد شکر کمال حلاوت پس از رياضت يافت
چنان رسد که امان از ميان کران گيرد در آن مقام که سيل حوادث از چپ و راست
که موجهاي چنان قلزم گران گيرد چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
تو شاد باش که گستاخي‌اش چنان گيرد اگرچه خصم تو گستاخ مي‌رود حالي
جزاش در زن و فرزند و خان و مان گيرد که هر چه در حق اين خاندان دولت کرد
عطيه‌اي است که در کار انس و جان گيرد زمان عمر تو پاينده باد کاين نعمت