الا اي آهوي وحشي کجايي

شاعر : حافظ

مرا با توست چندين آشنايي الا اي آهوي وحشي کجايي
دد و دامت کمين از پيش و از پس دو تنها و دو سرگردان دو بيکس
مراد هم بجوييم ار توانيم بيا تا حال يکديگر بدانيم
چراگاهي ندارد خرم و خوش که مي‌بينم که اين دشت مشوش
رفيق بيکسان يار غريبان که خواهد شد بگوييد اي رفيقان
ز يمن همتش کاري گشايد مگر خضر مبارک پي درآيد
که فالم لا تذرني فردا آمد مگر وقت وفا پروردن آمد
فراموشم نشد، هرگز همانا چنينم هست ياد از پير دانا
به لطفش گفت رندي ره‌نشيني که روزي رهروي در سرزميني
بيا دامي بنه گر دانه داري که اي سالک چه در انبانه داري
ولي سيمرغ مي‌بايد شکارم جوابش داد گفتا دام دارم
که از ما بي‌نشان است آشيانش بگفتا چون به دست آري نشانش
چو شاخ سرو مي‌کن ديده‌باني چو آن سرو روان شد کارواني
ولي غافل مباش از دهر سرمست مده جام مي و پاي گل از دست
نم اشکي و با خود گفت و گويي لب سر چشمه‌اي و طرف جويي
که خورشيد غني شد کيسه پرداز نياز من چه وزن آرد بدين ساز
موافق گرد با ابر بهاران به ياد رفتگان و دوستداران
که گويي خود نبوده‌ست آشنايي چنان بيرحم زد تيغ جدايي
مدد بخشش از آب ديده‌ي خويش چو نالان آمدت آب روان پيش
مسلمانان مسلمانان خدا را نکرد آن همدم ديرين مدارا
که اين تنها بدان تنها رساند مگر خضر مبارک‌پي تواند
ز طرزي کن نگردد شهره بگذر تو گوهر بين و از خر مهره بگذر
تو از نون والقلم مي‌پرس تفسير چو من ماهي کلک آرم به تحرير
وز آن تخمي که حاصل بود کشتم روان را با خرد درهم سرشتم
که نغز شعر و مغز جان اجزاست فرحبخشي در اين ترکيب پيداست
مشام جان معطر ساز جاويد بيا وز نکهت اين طيب اميد
نه آن آهو که از مردم نفور است که اين نافه ز چين جيب حور است
چو معلوم است شرح از بر مخوانيد رفيقان قدر يکديگر بدانيد
که سنگ‌انداز هجران در کمين است مقالات نصيحت گو همين است