بر سر بازار جانبازان منادي مي‌زنند

شاعر : حافظ

بشنويد اي ساکنان کوي رندي بشنويد بر سر بازار جانبازان منادي مي‌زنند
رفت تا گيرد سر خود، هان و هان حاضر شويد دختر رز چند روزي شد که از ما گم شده‌ست
عقل و دانش برد و شد تا ايمن از وي نغنويد جامه‌اي دارد ز لعل و نيمتاجي از حباب
ور بود پوشيده و پنهان به دوزخ در رويد هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم
گر بيابيدش به سوي خانه‌ي حافظ بريد دختري شبگرد تند تلخ گلرنگ است و مست