دل از من برد و روي از من نهان کرد

شاعر : حافظ

خدا را با که اين بازي توان کرد دل از من برد و روي از من نهان کرد
خيالش لطف‌هاي بي‌کران کرد شب تنهاييم در قصد جان بود
که با ما نرگس او سرگران کرد چرا چون لاله خونين دل نباشم
طبيبم قصد جان ناتوان کرد که را گويم که با اين درد جان سوز
صراحي گريه و بربط فغان کرد بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
که درد اشتياقم قصد جان کرد صبا گر چاره داري وقت وقت است
که يار ما چنين گفت و چنان کرد ميان مهربانان کي توان گفت
که تير چشم آن ابروکمان کرد عدو با جان حافظ آن نکردي