دلم جز مهر مه رويان طريقي بر نمي‌گيرد

شاعر : حافظ

ز هر در مي‌دهم پندش وليکن در نمي‌گيرد دلم جز مهر مه رويان طريقي بر نمي‌گيرد
که نقشي در خيال ما از اين خوشتر نمي‌گيرد خدا را اي نصيحتگو حديث ساغر و مي گو
که فکري در درون ما از اين بهتر نمي‌گيرد بيا اي ساقي گلرخ بياور باده رنگين
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمي‌گيرد صراحي مي‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
که پير مي فروشانش به جامي بر نمي‌گيرد من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزي
که غير از راستي نقشي در آن جوهر نمي‌گيرد از آن رو هست ياران را صفاها با مي لعلش
برو کاين وعظ بي‌معني مرا در سر نمي‌گيرد سر و چشمي چنين دلکش تو گويي چشم از او بردوز
دلش بس تنگ مي‌بينم مگر ساغر نمي‌گيرد نصيحتگوي رندان را که با حکم قضا جنگ است
زبان آتشينم هست ليکن در نمي‌گيرد ميان گريه مي‌خندم که چون شمع اندر اين مجلس
که کس مرغان وحشي را از اين خوشتر نمي‌گيرد چه خوش صيد دلم کردي بنازم چشم مستت را
چه سود افسونگري اي دل که در دلبر نمي‌گيرد سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است
اگر مي‌گيرد اين آتش زماني ور نمي‌گيرد من آن آيينه را روزي به دست آرم سکندروار
دري ديگر نمي‌داند رهي ديگر نمي‌گيرد خدا را رحمي اي منعم که درويش سر کويت
که سر تا پاي حافظ را چرا در زر نمي‌گيرد بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم