يک دو جامم دي سحرگه اتفاق افتاده بود

شاعر : حافظ

و از لب ساقي شرابم در مذاق افتاده بود يک دو جامم دي سحرگه اتفاق افتاده بود
رجعتي مي‌خواستم ليکن طلاق افتاده بود از سر مستي دگر با شاهد عهد شباب
عافيت را با نظربازي فراق افتاده بود در مقامات طريقت هر کجا کرديم سير
هر که عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود ساقيا جام دمادم ده که در سير طريق
در شکرخواب صبوحي هم وثاق افتاده بود اي معبر مژده‌اي فرما که دوشم آفتاب
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود نقش مي‌بستم که گيرم گوشه‌اي زان چشم مست
کار ملک و دين ز نظم و اتساق افتاده بود گر نکردي نصرت دين شاه يحيي از کرم
طاير فکرش به دام اشتياق افتاده بود حافظ آن ساعت که اين نظم پريشان مي‌نوشت