به کوي ميکده يا رب سحر چه مشغله بود

شاعر : حافظ

که جوش شاهد و ساقي و شمع و مشعله بود به کوي ميکده يا رب سحر چه مشغله بود
به ناله دف و ني در خروش و ولوله بود حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست
وراي مدرسه و قال و قيل مسله بود مباحثي که در آن مجلس جنون مي‌رفت
ز نامساعدي بختش اندکي گله بود دل از کرشمه ساقي به شکر بود ولي
هزار ساحر چون سامريش در گله بود قياس کردم و آن چشم جادوانه مست
به خنده گفت کي ات با من اين معامله بود بگفتمش به لبم بوسه‌اي حوالت کن
ميان ماه و رخ يار من مقابله بود ز اخترم نظري سعد در ره است که دوش
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود دهان يار که درمان درد حافظ داشت