سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند

شاعر : حافظ

پري رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
ز زلف عنبرين جان‌ها چو بگشايند بفشانند به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند
نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند به عمري يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند
رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند سرشک گوشه گيران را چو دريابند در يابند
ز رويم راز پنهاني چو مي‌بينند مي‌خوانند ز چشمم لعل رماني چو مي‌خندند مي‌بارند
ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند دواي درد عاشق را کسي کو سهل پندارد
بدين درگاه حافظ را چو مي‌خوانند مي‌رانند چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند