ياد باد آن که سر کوي توام منزل بود

شاعر : حافظ

ديده را روشني از خاک درت حاصل بود ياد باد آن که سر کوي توام منزل بود
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
عشق مي‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود دل چو از پير خرد نقل معاني مي‌کرد
آه از آن سوز و نيازي که در آن محفل بود آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه است
چه توان کرد که سعي من و دل باطل بود در دلم بود که بي دوست نباشم هرگز
خم مي ديدم خون در دل و پا در گل بود دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم
مفتي عقل در اين مسله لايعقل بود بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود راستي خاتم فيروزه بواسحاقي
که ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود ديدي آن قهقهه کبک خرامان حافظ