شهيد سيد مجتبی هاشمي (2)

تهيه كننده : محمود كريمي شروداني
منبع : راسخون




بله، من خودم خیلی شهید نواب صفوی را دوست داشتم. یعنی عملكرد ایشان به روحیه بچه‌های آبادان می‌خورد مخصوصا شجاعت و غیرتش. وقتی انقلاب شد من اول راهنمایی بودم و 12 سال داشتم. اما از همان وقت وقتی با گروه‌های مختلف آشنا شدم، از آن قاطعیت‌شان در برخورد با رژیم و نوع حضورشان در صحنه خیلی خوشم می‌آمد. شخصیت نواب كه ناگهان وسط بازار شروع می‌كرد به سخنرانی و ارشاد مردم و ... و اینكه از دل مردم برخاسته بودند. یك شباهت‌های اینچنینی برایم میان اینها با فدائیان اسلام مشهود بود. بچه‌های گروه شهید هاشمی فوق العاده بی ادعا بودند. نه ادعا داشتند كه در اوج تقوا و مذهبی بودن هستند و نه اعمال ریاكارانه انجام می‌دادند. فوق العاده بچه‌های بی ریایی بودند. مثلا اگر با شلوار كردی راحت تر بود، با همان می‌گشت. حالا هركس هرچه می‌خواهد بگوید. البته در شش ماه اول جنگ این حس وجود نداشت كه اینها را ترد كنند، ولی من بعدها احساس می‌كردم رفتار اینها خیلی مورد علاقه دیگران نیست، ولی اینها خیلی عادی رفتار می‌كردند. من یادم می‌آید كه مثلا یك مجروحی داشتیم در آبادان، وقتی من رفتم بالای سرش و پرسیدم از كجا اعزام شدی، گفت "بچه تهرون هستم، میدون خراسون" گفتم چرا نسبت به میدان خراسان اینقدر تعصب داری؟ گفت "شما بچه تهرون نیستید و نمی‌دونید، میدون خراسان و شوش یه چیز دیگس" یعنی ابایی نداشتند كه چه مرامی دارند و از هویتشان اصلا فرار نمی‌كردند. راحت حرف می‌زدند و راحت برخورد می‌كردند. آدم می‌دید در اوج فداكاری هستند، می‌جنگند، مبارزه می‌كنند، زخمی می‌شوند ولی ابایی ندارند كه بگویند از قشر عادی جامعه هستند و اصلا تظاهر نمی‌كردند.


فكر می‌كنم عمده‌ترین تفاوت باطنی‌شان صداقت و یك رنگی‌شان بود. هرجور بودند همانگونه بروز می‌كردند. بعدها متاسفانه در جامعه ما آدمها ظاهر باطنشان كمی متفاوت شد. البته این را هم بگویم كه خیلی‌ها هم تحویلشان نمی‌گرفتند. بعدها با ادامه جنگ این حس وجود داشت كه خیلی‌ها شاید اینها را آدمهای مقبولی نمی‌دانستند. ولی واقعا در میان عموم مقبول بودند. مثلا یادم هست در شش ماه اول جنگ، یكی از خواهران همه خانواده اش را در خرمشهر و آبادان از دست داده بود. در اوج جنگ او با یكی از بچه‌های فدائیان اسلام كه خیلی هم چاق بود و به شوخی به او می‌گفتند "چیفتن" عقد كرد تا او بی كس نماند. من البته در عقدشان نبودم اما از بعضی از بچه‌های بیمارستان كه شركت كرده بودند، شنیدم كه عقدشان هم در هتل كاروانسرا برگزار شد و خیلی ساده و معمولی هم بود. این اوج جوانمردی یك فرد است كه در آن شرایط بحرانی بیاید یك فردی كه هیچ كس را ندارد را به عقد خود در آورد و از او حمایت كند. این جوانمردی‌ها و لوطی منشی‌هایی داشتند كه در دیگر آدمها به این شكل د یده نمی‌شد.
خوب او هم از رنگ خودشان بود. من البته آن موقع نمی‌دانستم كه او یك كاسب معمولی در تهران است. اما بعدها كه او را بیشتر شناختم فهمیدم، او هم مثل بچه‌های فدائیان از خودش فرار نمی‌كرد. به اصل خودش اعتقاد و ایمان داشت و اصل خودش را دوست داشت. به خاطر همین صفایی كه داشت بچه‌ها دورش جمع شده بودند. من فراموش نمی‌كنم كه هربار ایشان به بیمارستان می‌آمد به قدری به ما كه امدادگر بودیم و پرستارها احساس خوشایندی دست می‌داد كه گفتنی نیست. هیچ كس نمی‌آمد چنین كاری را بكند. می‌آمدند و سر می‌زدند، اما رویشان نمی‌شد مثل او روحیه بدهند. هاشمی خجالت نمی‌كشید. برای زخمی‌ها شعرهای روحیه بخش می‌خواند. سرشان و صورتشان را می‌بوسید و بغلشان می‌كرد. این كار در آن شرایط شش ماهه اول كه كمبود امكانات بود، پشتیبانی نمی‌شدیم، آبادان در حصر بود و ... این كار به ظاهر كوچك خیلی بزرگ بود.


البته حضور بانوان در آن شش ماه اول نسبت به بعد آن خیلی راحت تر بود. اگر شما بروید خاطرات خانم كاظمی خبرنگار جنگ را هم بخوانید، ایشان در شش ماه اول خودش را در دفاع خیلی راحت تر می‌دید. چون در شش ماه اول اوج دفاع ما مردمی بود و چون زنها هم بخشی از این مردم بودند. وقتی به جای كلمه جنگ از كلمه دفاع استفاده می‌كنیم، بار معنایی كلمه متفاوت می‌شود و همه آدم‌ها اعم از مرد و زن در حق دفاع شریك می‌شوند. آن زمان به هر حال راحت تر بود. البته آن زمان هم خیلی آسان نبود، ما خودمان هم با اعضای ذكور خانواده یا محل و شهرمان درگیری داشتیم برای ماندن و آنها قبول نمی‌كردند. به دلایل مختلف كه مثلا زخمی می‌شوید یا اسیر می‌شود و ماندنتان زحمتش بیشتر است و ... و ما برای اثبات سهیم بودن زنان در مفهوم دفاع، باید برای ماندن و دفاع كردن با بستگان خونی مذكر و نزدیكان و دوستان می‌جنگیدیم.
اما شهید هاشمی اینگونه نبود. می‌دیدم كه برخی از خانم‌ها در گروه ایشان به عنوان خدمه توپ 106 هم همكاری می‌كردند. یا در هتل كاروانسرا ما خانم‌هایی داشتیم كه آشپزی می‌كردند. نگاه شهید هاشمی به این موضوع یك نگاه بسته نبود. با اینكه ریشه‌های سنتی داشت و هویت سنتی خودش را قبول داشت اما نگاهش در این خصوص هم باز بود. یعنی اگر زنی توان نشستن پشت توپ 106 را داشت در آن شرایط كمبود نیرو، ایشان ممانعت نمی‌كرد. یا اگر زنی این شجاعت را داشت كه با ایشان در بخشی از دفاع همراه شود مخالفت نمی‌كرد. اتفاقا خیلی راحت هم دختران خرمشهری و آبادانی را كه می‌خواستند در دفاع مشاركت كنند را هم با خودشان می‌بردند. البته این نكته را هم بگویم كه واقعا بچه‌های فدائیان اسلام با وجود آن ظاهری كه شاید خیلی مقبول برخی نبود، با زیرپیراهن بودن و با دمپایی گشتن و حتی بعضی هایشان سیگار دست گرفتنشان، ولی خیلی پاك نیت و پاك چشم بودند. نه تنها خدایی نكرده نگاه آلوده نداشتند حتی ما را آبجی صدا می‌كردند. خود شهید هاشمی هم ما را آبجی صدا می‌كرد نه خواهر یا عناوین دیگر. اما این "آبجی" كه می‌گفتند واقعا معنای خواهر داشت. انسان یك احساس امنیتی می‌كرد در قبال اینگونه خطاب كردنشان و می‌فهمیدی كه برای او واقعا این خانم همچون خواهرش می‌ماند و نگاه سوئی ندارد. شاید یكی كه ظاهر خیلی فریبنده تری هم از آنها داشت احتمال مرضی در دلش وجود داشت؛ اما در دل این بچه‌ها چنین چیزی نبود. و این خیلی باعث اطمینان خاطر می‌شد. من در دفاع نظامی با آنها همراه نشدم ولی وقتی از بچه‌ها می‌پرسیدیم از آن همراهی احساس امنیت خاطر می‌كردند. آن نیت پاك شهید هاشمی و گروهش در حضور خانمها در جمع آنها خیلی موثر بود.


من این را به صراحت می‌گویم كه ما یك مورد خلاف مسائل اخلاقی در هتل كاروانسرا ندیدیم و نشنیدیم. شهید هاشمی را قبول داشتند و می‌پرستیدند. روی حرف او حرف نمی‌زدند. این مدیریت او بر نیروهایش در ایجاد آن جو سالم خیلی موثر بود.
نماز جمعه شهر آبادان در طی سال‌های دفاع مقدس بخاطر تأثیر عمیقی كه بر روحیه رزمندگان داشت، از اهمیت خاصی برخوردار بود كه البته همچون بسیاری از موضوعات مرتبط با تاریخ دفاع مقدس كمتر توسط صاحبنظران، تحلیل و بررسی شده است. شرایط ویژه ماه‌های اول جنگ به دلیل حمله‌های گسترده عراق به شهرهای مرزی جنوب و غرب و عدم حمایت دولت وابسته بنی صدر از نیروهای دفاعی و نظامی، كشور را در آستانه سقوط قرار داد. تصرف بندر خرمشهر و محاصره كامل شهر آبادان، به آتش كشیده شدن پالایشگاه و خطر سقوط اهواز، وعده‌های دروغین بنی صدر در اعزام نیرو به جبهه، ویرانی شهرها و شهادت نیروهای غیر نظامی، همه و همه موجب تضعیف روحیه مردم و گسترش فضای یأس و ناامیدی در میان مدافعان شده بود. در این شرایط حجت الاسلام والمسلمین جمی در زیر موج فشارهای نظامی و مردمی، نماز جمعه را برپا و در خطبه‌های نماز، همه رزمندگان را به صبر و پایداری و مقاومت دعوت كرد. در روزهای اول جنگ محل برگزاری نماز، زیرزمین محقری بود كه به كمیته ارزاق شهرت داشت. یادم هست چند بار در این كمیته ارزاق او سخنران پیش از خطبه‌ها بود. خیلی كمرنگ در ذهنم است. همین قدر یادم هست كه در پیش از خطبه‌ها سخنرانی‌هایی داشتند اما اینكه چه می‌گفتند را به یاد ندارم.
اگر ممكن است از زیارت شهید هاشمی از شهدای آبادان خاطره ای بیان كنید.
عصرهای پنجشنبه، روز زیارت شهدا بود. شهدایی كه چند ماه یا چند روز یا حتی چند ساعتی از رفتنشان نمی‌گذشت. چقدر زود قبرستان مردگان به گلستان شهدا تبدیل شد و چقدر با سرعت، فضای خالی و خاكی قبرستان را قبرهای شهدا پر كرد. قبرهای گلی كه همه شبیه هم بودند. بالای هر قبر، تابلوی آهنی سیاه رنگی قرار داشت كه بر روی آن نام شهید، محل تولد، سال تولد، محل و تاریخ شهادت با رنگ سفید نوشته شده بود. تعداد زیادی از قبور متعلق به شهدای گمنام بودند. مردان و زنانی كه تكه تكه شده و هیچ اثری از چهره و سیمایشان نمانده بود تا شناسایی شوند. روی تابلوی آهنی سیاه شهدای گمنام این طور نوشته شده بود،” نام: شهید، شهرت: آشنا، فرزند: روح الله، تاریخ شهادت: عاشورا، محل شهادت: كربلا.“ هر پنجشنبه، رزمندگان، گروه گروه سوار بر ماشین‌های نظامی، خود را به منزل جدید دوستان شهیدشان می‌رساندند. اتوبوس گل مالی شده بیمارستان كه چند صندلی بیشتر نداشت و وسیله اعزام مجروح بود، عصرهای پنجشنبه به سمت گلستان شهدا حركت می‌كرد. ما با سلام و صلوات و شعارهای انقلابی و گاهی سرودهای گروهی، مسیر بیمارستان تا گلستان شهدا را طی می‌كردیم.


شهید هاشمی و بچه‌های فدائیان گلزار شهدا خیلی می‌آمدند و وقتی هم ایشان می‌آمدند، با آن قد بلند و كلاه تكاوری كه كج به سر نهاده بودند و اوركتی كه به دوش می‌انداختند. یك ابهت خاصی به او می‌داد كه البته همراه با مهربانی با نیروها بود. او جلو حركت می‌كرد و تمام بچه‌های فدائیان مثل پروانه به دور او می‌گشتند. وقتی گلزار شهدا می‌آمدند خیلی به آقای جمی و نظامیان دیگر گروه‌ها مثل سرهنگ كهتری ارتش و ... احترام می‌گذاشتند. بر مزار تك تك قبور حتی شهدای حادثه سینما ركس آبادان حاضر می‌شدند و فاتحه می‌خواندند و بعد خارج می‌شدند. حضورشان خیلی پر رنگ بود و كاملا احساس می‌شد.
من در طول مدت شكست حصر آبادان در بیمارستان طالقانی بودم و لحظه ای ننشستم. من در این مدت هم در اتاق عمل مشغول بودم و مجروح هم بیهوش می‌آمد و بیهوش می‌رفت و از آنها خبری به ما نمی‌رسید. آنقدر فشار كار هم زیاد بود كه هیچ فرصتی برای اطلاع از آنچه بیرون می‌گذشت، نبود. من شش ماه اول در اورژانس بودم و بیشتر در ارتباط بودم اما بعد از شش ماه اول كارم به نحوی شد كه دیگر خیلی اطلاعی از آنها نداشتم.
قبل از حمله عراق در آبادان و خرمشهر خیلی بمب‌گذاری شد. در بازار و اماكن عمومی خیلی از مردم شهید شدند و به گونه ایی شده بود كه وقتی بیرون می‌رفتیم اصلا احساس امنیت نمی‌كردیم اینها همه نشان از یك واقعه جدی می‌داد.
اما جنگ ما را غافلگیر كرد، باور نمی‌كردیم كه یك دفعه در شهریور و مهر به شكل گسترده با چندین لشگر به آبادان ، خرمشهر و اطراف حمله كند. اما شرایط یك شرایطی بود كه می‌دانستیم منطقه ما با همه كشور متفاوت است مثل كردستان. یعنی من فكر می‌كنم آبادان و كردستان شرایط شبیه به هم داشتند حالا یك تفاوت‌هایی از لحاظ جغرافیایی و افراد بومی وجود داشت. شرایط را عادی نمی‌دیدیم، زیرا در منزل‌های آبادن به راحتی رادیو و تلویزیون عراق قابل مشاهده بود. در برنامه‌های تلویزیونی عراق ، صدام تبلیغات بسیار گسترده‌ای را شروع كرده بود.
من خاطرم است سرودی در وصف صدام از تلویزیون عراق روزی چندین مرتبه نمایش می‌داد. این نشان می‌داد كه در واقع در حال نمایش مانورهایی هستند. ولی برای خود من كه یك فرد عادی بودم جنگ غافلگیر كننده بود. مهر 59 كه جنگ شد ما قم بودیم، پدر من در شهر قم دفن هستند در همان قبرستان وادی السلام كه شهید نواب صفوی هم در آنجا مدفون هستند. من همیشه می‌گفتم خوشا به حال پدرم جایی دفن است كه نواب صفوی هم هست. ما هر سال تابستان می‌رفتیم قم برای زیارت قبر پدرم چون تنها فرصتی بود كه داشتیم . یادم می‌آ ید كه آن سال تصمیم داشتم به حوزه علمیه بروم و داشتم پیگیری می‌كردم كه چه طوری می‌شود در آنجا درس خواند. زمان برگشت وقتی به اندیمشك رسیدیم، هواپیماهای عراقی در حال بمباران كردن دزفول و اندیمشك بودند. اتوبوس ما كنار جاده ایستاده و همه مسافران در بیابان پراكنده شدند، بعد از بمباران دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت آبادان حركت كردیم. وقتی رسیدیم مشاهده كردیم كه یك حمله خیلی جدی شروع شده است.


من همیشه در صحبت‌ها و مصاحبه‌هایم می‌گویم ، وقتی می‌خواهیم در مورد جنگ صحبت كنیم باید حساب آن 34 روز مقاومت خرمشهر را از كل جنگ جدا كنیم یعنی این موضوع نیاز به بررسی و تحلیل بسیار متفاوتی دارد و آن شش ماه اول جنگ را نمی‌توانیم با كل تاریخ جنگ مقایسه كنیم . وقتی كه ما به آبادان رسیدیم دیدیم شهر بسیار درگیر است عراق شبانه‌روز شهر را مورد حمله قرار می‌داد. یك اصطلاحی است بین خوزستانی‌ها كه به آن توپ‌هایی كه پی در پی در شهر می‌ریخت، خمسه خمسه می‌گفتند. عراق مرتب از صبح تا شب خمسه خمسه‌ها را می‌زد به طوری كه یك محله در عرض كمتر از20 دقیقه كاملا تخریب می‌شد. ما اوایل چون به هیچ جایی دسترسی نداشتیم و سازماندهی نشده بودیم، می‌رفتیم به بیمارستان و محله‌هایی كه تخریب شده بودند و هر كاری كه از دستمان بر می‌آمد انجام می‌دادیم.
در مراجعاتمان به بیمارستان و كمك‌هایی كه به آنجا می‌كردیم چون مادرم در شهر بود مجبور بودیم صبح كه از خانه بیرون می‌رویم، هنگام شب برگردیم. روبروی منزل به كمك دیگر همسایه‌ها یك سنگر بسیار بزرگ درست كرده بودیم كه سقف برای آن گذاشتیم و موكت در آن پهن كردیم و اصلا در آن سنگر زندگی می‌كردیم به خاطر اینكه برق قطع بود و امكان استفاده از آب هم شاید فقط چند ساعت آن هم در نیمه‌های شب ممكن بود. عراق هم مرتبا بمباران می‌كرد به هیچ عنوان نمی‌شد در منزل ماند مادرم و زن‌های مسن دیگر محله در سنگر می‌ماندند و بچه‌ها برای كمك كردن به این طرف و آن طرف می‌رفتند. من به یكی از دوستانم به نام فرشته كه در بیمارستان كار می‌كرد گفتم كه اگر جایی نیرویی نیاز داشتند فورا مرا خبر كند اما چون شرایط من طوری بود كه مادرم در شهر حضور داشت باید صبح از خانه بیرون می‌آمدم و شب برمی گشتم. به این دلیل كه من ودیگر خواهرانم جوان كم سن وسالی بودیم و ماردم زود نگران ما می‌شد.
بعضی اوقات یادم می‌آید كه به بعضی از رزمندگان كه می‌رسیدیم به قدری اینها گرسنه بودند به طوری كه بعضی از آنها به مدت سه روز بود كه غذا نخورده بودند. در این درگیری‌ها چون تنها محلی كه غذا موجود بود مسجد جامع بود كه آن هم به مقدار محدود بود. آن طور نبود كه بگویم صبح تا شب غذا به مقدار زیاد در مسجد جامع وجود داشت. به هر حال غذایی كه پخته می‌شد، كم بود و خیلی از رزمندگان به دلیل درگیری زیاد با عراقی‌ها اصلا فرصت نمی‌كردند برای تهیه غذا به مسجد جامع بیایند. با این حال فرصتی برای استفاده از ژ-3 برای من ایجاد نشد و در شرایطی قرار نگرفتیم كه احتیاج شود از اسلحه در مقابل عراقی‌ها استفاده كنم . ولی بعدها استفاده از اسلحه برایم عادت شد زیرا یك مدت زیادی در روستاهای اطراف آبادان در همان زمان جنگ به عشایر كمك می‌كردم و چون منطقه ناامن بود، همیشه یك كلت همراه داشتم. در خرمشهر خانم‌های زیادی بودند كه اسلحه به دست داشتند و حتی به خط مقدم می‌رفتند. مثلا می‌رفتند تا شلمچه. یكی از دوستان به نام خانم زهرا حسینی كه جانبازجنگ هستند، در درگیری باعراقی‌ها تركش به كمرشان اصابت كرد در حال حاضر هم بیمار هستند،ایشان مقابل عراقی‌ها می‌جنگید. من هم دلم می‌خواست كه در میدان نبرد حضور داشته باشم اما مادرم رضایت نمی‌داد. زیرا ما در بچگی پدرمان را از دست داده بودیم و مادرم علاقه و وابستگی شدیدی به بچه‌هایش داشت. ما هم همیشه تا جایی می‌رفتیم كه مادرم راضی بود و هر جا كه احساس می‌كردم كه اگر یك قدم دیگر بردارم مادرم ناراضی است به هیچ وجه تكان نمی‌خوردم . خاطرم است زمانی كه به خرمشهر می‌رفتم برادرم اسماعیل (شهید) به من می‌گفت: معصومه الان خیلی به نیرو نیاز داریم و من خیلی راحت می‌توانم تو را تا گمرك هم ببرم تا همراه با ما بجنگی، ولی مامان به این كار راضی نیست و تا همین حد كه كار می‌كنی كافی است.
منابع تحقیق :
كتاب ستارگان آسمان گمنامي
sobh.org
ketabnews.com
ايبنا
مرکز اسناد انقلاب اسلامی
sabokbalan.com