داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (12)






پربركت ترين مال

حضرت امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : پيراهن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كهنه شده بود ، مردى خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آمد و دوازده درهم به حضرت هديه داد . حضرت به على (عليه السلام) فرمود : اين دوازده درهم را بگير و براى من پيراهنى بخر تا بپوشم .
على (عليه السلام) فرمود : به بازار رفتم و پيراهنى به دوازده درهم براى حضرت خريده ، آن را نزد پيامبر بردم ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) نگاهى به آن انداخت ، فرمود : براى من جز اين محبوب تر است . گمان مى برى كه صاحبش اين داد و ستد را به هم بزند و اقاله كند ؟ على (عليه السلام)گفت : نمى دانم ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : ببين اگر قبول كرد به هم بزن .
نزد صاحب مغازه رفته ، گفتم : پيامبر (صلى الله عليه وآله) اين پيراهن را نمى پسندد و از آن ناخشنود است ، پيراهن ارزان قيمتى را مى خواهد ، اين معامله را به هم بزن .
صاحب مغازه دوازده درهم را به من باز گرداند و من آن را براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله)بردم ، حضرت همراه من روانه بازار شد تا پيراهنى بخرد ، در طول راه نگاهش به كنيزى افتاد كه در راه نشسته ، گريه مى كند ، حضرت فرمود : ترا چه شده ؟ گفت : خانواده ام چهار درهم به من دادند تا آنچه را نياز دارند بخرم ، چهار درهم گم شد و من جرأت بازگشت به سوى آنان را ندارم .
حضرت ، چهار درهم به او عطا كرد و فرمان داد كه به سوى خانواده اش بازگردد آنگاه به بازار آمد و پيراهنى به چهار درهم خريد و پوشيد و خدا را سپاس گفت .
پيامبر (صلى الله عليه وآله) از بازار بيرون رفت كه ناگاه مردى را عريان ديد كه مى گويد : اگر كسى مرا بپوشاند خدا او را از لباس بهشت خواهد پوشانيد ! حضرت پيراهن تازه خريده را از تن بيرون آورد و به نيازمند پوشانيد سپس به بازار برگشت و با چهار درهم باقى مانده پيراهنى ديگر خريد و پوشيد و خدا را سپاس گفت و به سوى منزلش بازگشت .
در مسير راه آن كنيز را ديد كه هنوز ميان راه نشسته ، به او فرمود : چرا نزد خانواده ات بازنگشتى ؟ گفت : رفتنم به تأخير افتاده مى ترسم به خانه باز گردم و مورد آزار قرار بگيرم ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : همراه من بيا و مرا نزد خانواده ات ببر كه از تو شفاعت كنم .
پيامبر (صلى الله عليه وآله) تا درِ خانه آمد سپس گفت : درود بر شما اى اهل خانه ! ولى پاسخى نشنيد ! دوباره درود فرستاد ، باز پاسخش را ندادند ، بار سوم سلام كرد پاسخش را دادند ، فرمود : چرا بار اول و دوم جوابم را نداديد ؟ گفتند : اى پيامبر خدا ! سلامت را شنيديم ولى دوست داشتيم چند باره بشنويم ، حضرت فرمود : اين كنيز آمدنش به تأخير افتاده او را مؤاخذه نكنيد ، گفتند : اى رسول خدا ! ما او را به خاطر قدم هايت كه به سوى خانه ما آمد در راه خدا آزاد كرديم !
پس پيامبر (صلى الله عليه وآله) گفت : خدا را سپاس ، من دوازده درهمى با بركت مانند اين دوازده درهم نديدم ! دو عريان را پوشانيد و انسانى را از قيد بردگى آزاد كرد.

غم مردم داشتن

در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در ميان اهل صفّه مؤمنى بود تهيدست و سخت نيازمند و محتاج ، او همه نمازهايش را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اقتدا مى كرد و هيچ يك از نمازهايش را بدون جماعت نمى خواند ، پيامبر بزرگوار (صلى الله عليه وآله) دلش به حال او مى سوخت و غربت و نياز او را زير نظر داشت .
پيامبر بزرگوار (صلى الله عليه وآله) پيوسته به او مى فرمود : اى سعد ! اگر چيزى به دست من برسد تو را بى نياز مى كنم .
دير زمانى گذشت و پيامبر (صلى الله عليه وآله) چيزى بدست نياورد از اين رو غم و اندوه حضرت براى سعد زياد شد . خداى مهربان كه ناظر حال پيامبر (صلى الله عليه وآله) نسبت به سعد بود مى دانست ، خداوند متعال جبرئيل را با دو درهم فرو فرستاد ، جبرئيل به پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : خداوند به غم و اندوه تو نسبت به سعد آگاه بود ، آيا دوست دارى سعد را بى نياز كنى ؟ فرمود : آرى ، عرضه داشت : اين دو درهم را به او بده و بگو كه با آن تجارت كند .
حضرت دو درهم را گرفته ، براى اداى نماز ظهر از خانه بيرون آمد در حالى كه سعد در انتظار پيامبر كنار در حجره هاى وى ايستاده بود .
پيامبر (صلى الله عليه وآله) به او فرمود : تجارت و داد و ستد را دوست دارى ؟ گفت : دوست دارم ، ولى مايه و سرمايه اى ندارم ، حضرت دو درهم را به او داد و فرمود : با اين پول تجارت كن و رزق و روزى الهى را به دست آر . پيامبر (صلى الله عليه وآله) پس از خواندن نماز به سعد فرمود : از اين لحظه دنبال كار و تجارت برو كه من اندوه تو را داشتم .
سعد به فرمان پيامبر (صلى الله عليه وآله) دنبال تجارت رفت ، جنسى را به يك درهم مى خريد و به دو درهم مى فروخت و به دو درهم مى خريد و مردم با اشتياق از او به چهار درهم مى خريدند .
به همين صورت دنيا به سعد رو آورد و مال و متعاش زياد شد وتجارت او چشمگير گشت تا اينكه بر در مسجد جايى را به چنگ آورد و تجارت خود را در آن گردآورى كرد تا جايى كه بلال اذان مى گفت و پيامبر (صلى الله عليه وآله) براى اداى نماز به مسجد مى آمد ولى سعد مشغول خريد و فروش بود ، فرصت وضو گرفتن و آمدن به مسجد از دستش رفته بود ، سعد ديگر سعد گذشته نبود .
حضرت روزى به او فرمود : اى سعد ! آن چنان دنيا تو را مشغول كرده كه از نماز باز مانده اى آن هم نماز با پيامبر ! آن حال و وضع گذشته كجا رفت ؟ آن سير و سلوك چه شد ؟ ! عرضه داشت : چه كنم ، مالم را تباه كنم ؟ چاره اى ندارم ، به اين يكى مى فروشم بايد بهايش را از او بگيرم و از آن يكى مى خرم بايد بهايش را به او پرداخت كنم . حضرت از اين وضعى كه براى سعد پيش آمده بود غصه دار شد ، غصه اى بيش از روزهاى تهيدستى او !
جبرئيل به محضر پيامبر (صلى الله عليه وآله) آمده ، گفت : اى محمد ! خداوند غمت را از جهت سعد مى داند آيا روزگار گذشته سعد را بيشتر دوست دارى يا وضع فعلى او را ؟ فرمود : روزگار گذشته اش را بيشتر دوست دارم ، اكنون در وضعى قرار گرفته كه دنيا دارد آخرتش را از بين مى برد ، جبرئيل گفت : آرى ، اين گونه عشق به دنيا و اموال و ابزارش چيزى جز فتنه و باز دارنده از آخرت نيست ، عرضه داشت : به سعد بگو دو درهمت را كه به اودادى باز گرداند ، وقتى آن را باز گرداند به روزگار اوّلش برمى گردد .
پيامبر (صلى الله عليه وآله) از خانه بيرون آمده ، نزد سعد رفت و با محبتى خاص به او فرمود : اى سعد ! نمى خواهى دو درهم ما را باز گردانى ؟ عرضه داشت : چرا ، همراه با دويست درهم ! حضرت فرمود : اى سعد چيزى جز آن دو درهم نمى خواهم !
سعد دو درهم را تقديم پيامبر (صلى الله عليه وآله) كرد ، به تدريج وضعش عوض شد تا جايى كه هرچه فراهم آورده بود از دستش رفته ، به حال اول بازگشت.

بردبارى شگفت انگيز

انس بن مالك مى گويد : مردى بيابانى به محضر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آمده ، رداى پيامبر را با دست گرفت و چنان كشيد كه كناره ردا بر گردن مبارك رسول خدا نقش انداخت ، سپس گفت : فرمان بده از مال خدا كه نزد توست به من ببخشند ! حضرت به او توجه فرمود و تبسّم كرد و فرمان داد آنچه را لازم دارد به او ببخشند !
منبع:www.payambarazam.ir