مشخصات کتاب

نام کتاب نفس
نویسنده نرگس آبیار
ناشر نیماژ
سال چاپ ۱۳۹۵/۰۴/۰۲
تعداد صفحه 135
رده سنی نوجوان
ژانر دفاع مقدس، طنز
کشور سازنده ایران
شخصیت اصلی بهار
جوایز دوجایزه در جشنواره فجر95

خلاصه ای از داستان «نفس»

بهار دختر نوجوان پر شر و شور، خیال پرداز، پر حرف خانواده است. این داستان از اواخر انقلاب شروع و تا اواسط جنگ ادامه دارد. او مادرش را از دست داده است. بهار با پدر، ننه آقا (مادر پدری)، خواهر و دو برادرش در خانه ای  قدیمی در ولد آباد زندگی می کند. بهار همیشه در حال خیال پردازی کردن و حرف زدن است حتی در سخت ترین شرایط ها می تواند ذهنش را به آرامش بخش ترین جاها ببرد، مخصوصا زمانی که ننه آقا به خاطر سر به هوا بودنش او را تنبیه می کند و در اتاق زندانی اش می کند. اوضاع مالی پدرش چندان خوب نیست تا زمانی که با پاکستانی های خلاف کار که به « غربتی» معروف هستند آشنا می شوند و زندگی شان بهتر می شود. از طرفی بهار می تواند دوستان جدیدی از غربتی ها پیدا کند و داستان های پایان ناپذیرش را برای آن ها تعریف کند. اوایل جنگ، غربتی ها وقتی با صدای توپ و تفنگ آشنا می شوند برای همیشه از خانه بزرگشان می روند و آن را به پدر بهار می دهند. 
 

این داستان یکی از بامزه ترین خاطرات جنگ به حساب می آید. البته در سال 1395 خانم آبیار از این کتاب فیلمی هم به نمایش گذاشتند که در جشنواره فجر دو جایزه را به نام خود کرد.

 

شخصیت های شاخص در داستان

مهم ترین شخصیت داستان بهار هست که کتاب را از زبان خودش بازگو می کند و داستان از نگاه یه دختر بچه شلخته و پر حرف بامزه تر می شود. زیرا همه چیز را از دیدگاه خودش می بیند.

 

مشخصات نویسنده

خانم نرگس آبیار، اسفند 1350 در شهر تهران چشم به جهان گشود.  ایشان در دانشگاه رشته ادبیات فارسی را خواند . ایشان از سال 1376 شروع به فعالیت نویسندگی کردند و جواسز بسیاری هم گرفتند. ایشان از جمله زنان موفق ایران می باشند.

از کتاب های ایشان می توان به :

رمان چشم سوم، مجموعه داستان اختر و روزهای تلواسه، مجموعه داستان قصه زنی که همه اش یاس‌های فلسفی داشت، رمان نوجوان پسربچه کرم بدوش و خندق بلا، نه شب بود و نه روز،  به کی میگن قهرمان ، داستان دو خط، مجسمه نمکی، رمان عروس آسمان، روزی روزگاری، برای شبنم چه اتفاقی افتاد، داستان دو پنج، قهرمان قصه خل و چل، زندگی غمبار یک بت خوشبخت، بازآفرینی سلامان و آبسال، بازآفرینی داستان‌های هزار و یک شب سه جلد، داستان زندگی یک قطره آب، زندگی‌نامه داستانی شکفتن بر هامون، شعرهای یک ماهی سیاه آسمون جل، افسانه چشمه لاغرمردنی، مجسمه‌ای که عاقبت به خیر شد، بازآفرینی هزار و یک شب جلد ۴ و ۵، بازآفرینی هزار و یک شب، کسی که هیچ وقت گم نمی‌شود، ساعت مچی ، رمان نفس
 

نظرات و تجربه کاربران دربارۀ کتاب «نفس»

+من فیلمش رو دیدم خیلی قشنگ بود. فکر کنم کتابش هم همونقدر خوب باشه.

+واقعاکتابش عالی بود. کودکی های اون دوران رو نمایش می داد که برای دهه شصتی ها کاملا ملموس بود.

+ با کل وجودم می تونستم دختر رو درک کنم. بهار خیلی شباهت‌ها به من داشت مخصوصا اینکه رویاپرداز بود و تخیل قوی داشت و کسی استعدادهاشو درک نکرد:) 

+کتابش خیلی قشنگ بود حتما بعد کتاب فیلمشم ببنید من برای بار هزارم هنوز که فیلمشو میبینم سیر نمیشم عالیییییه

+کتاب خیلی از فیلم بهتر بود و به کتاب خیلی بیشتر پرداخته شده بود تا فیلم در کل کتاب رو بخونید کتاب پایان بندی خارق العده داشت👌
 

برش هایی از کتاب« نفس»

+خانهٔ ما نزدیکی‌های ولدآباد است. توی دشتی که نه آب دارد، نه برق. بابایم آن‌جا یک خانهٔ درپیت ساخته، چون هیچ‌چیزش درست و حسابی نیست. در و پنجره‌هایش زنگ زده است و تازه، یک اتاق‌مان هم شیشه ندارد. فقط جای هر پله یک آجر دارد که ما پای‌مان را روی آن می‌گذاریم و بالا می‌رویم.

+هشت روز پیش دایی ام قایمکی آمد خانه مان. یک گونی کتاب هم با خودش آورده بود. دایی ام از دست سربازهای شاه قایمکی آمده بود. ننه آقایم چنگ زد به صورتش که حالا ساواک ها نریزند این جا. ولی دایی ام گفت: «ساواک ها بیکار نیستند بیایند به این ناکجا آباد. ببین غفور شما را کجا آورده که حتی ساواک ها هم اگر کلاه شان بیفتد این طرف ها نمی‌آیند برش دارند.»

من یواشکی رفتم سر کتاب های دایی ام و یک کتابش را کش رفتم. اسمش هست «آدم فروشان قرن بیستم.» کتاب را زیر لباسم قایم می‌کردم و وقتی می‌رفتم سر جوب، ظرف بشویم، درمی آوردم و می‌خواندم. کتابش کلفت است. خیلی از کلمه‌هایش را بلد نیستم بخوانم. داستان یک دختره ی پولدار است که اسمش بدری است و با دوستش ملی، از خانه شان بیرون می‌روند. اما آدم‌های توی یک ماشین غریبه آن ها را می‌دزدند. حالا دزدها دارند آن ها را توی ماشین می‌زنند تا به یک شهر دیگر ببرند.

دیروز ظهر داشتم توی سرما کنار جوب، کتاب را می‌خواندم که ننه آقایم از پشت با دمپایی زد توی کمرم. گفت: «ورپریده، سه ساعت است آمدی سر جوب چه غلطی بکنی.» بعد چشمش به ظرف های نشسته افتاد، حرصش گرفت و آمد بزندم. من هم فرار کردم طرف خانه مان.

آمدم توی خانه و کتاب را زیر صندوق قایم کردم. بعد رفتم سر جوب و دیدم ننه آقایم خودش دارد تنهایی ظرف ها را می‌شورد. گفتم: «غلط کردم، بده ظرف ها را بشویم.» اما ننه آقایم گفت: «داغت را ببینم ان شاالله، لازم نکرده. برو خانه. الان می‌آیم سیاه و کبودت می‌کنم.» من هم رفتم کتاب «آدم فروشان قرن بیستم» را برداشتم و رفتم توی دست به آب.

چه بلاهایی که سر بدری نیامد. آدم دزدها مرد بودند و بدری و ملی دوستش را می‌زدند. آن ها را بردند به یک جایی که اسمش قزوین بود. بعد هم به یک شهر دیگر. بدری و ملی گریه و زاری می‌کردند و چند جای تن شان هم کبود شده بود. اما آدم دزدها رحم توی دل شان نبود و آن ها را هی می‌زدند. من دلم می‌خواست جای بدری باشم، چون آدم دزدها می‌گفتند بدری خوشگل است. اما آن جاها که بدری را کتک می‌زدند، دیگر نمی‌خواستم جای بدری باشم. آدم دزدها بدری را بردند یک شهر دوری، یک جایی توی یک خانه ی بزرگی. بعد، آن جا یک زن چاق بود که اسمش خانم رییس بود. یک دفعه صدای ننه آقایم آمد که: «ذلیل مرده! سه ساعت است رفتی توی مستراب چه غلطی می‌کنی؟»

کتاب را زیر لباسم قایم کردم و از توی دست به آب بیرون آمدم. به ننه آقایم گفتم: «خوابم رفته بود.»

ننه آقایم گفت: «آره، ارواح عمه ت!»

بابایم می‌گوید: «باید احترام ننه آقای تان را نگه دارید. چون هم بزرگ تر است و هم با این سن و سال دارد شما را ضبط و ربط می‌کند.» اما من که نمی توانم با کتاب نخواندم احترام ننه آقایم را نگه دارم …
 

معرفی کتاب های مشابه 

آبنبات هل دار
 این داستان از زبان یک کودک بجنوردی به نام محسن روایت می‌شود که برادرش به جبهه می‌رود. محسن، راوی داستان، فرزند آخر یک خانوادة پنج‌نفری است.نوشتهه مهرداد صدقی
 
آن بیست و سه نفر
روایتی جذاب از سر گذشت 23 نفر از اسرای جنگ تحمیلی که به مدت 8 سال اسیر رژیم بعثی عراق بودند. نوشته احمد یوسف زاده
 
من زنده ام

روایتی زیبا از اسارت چهار دختر جوان به دست رژیم بعثی عراق و سرگذشت سخت خانم دکتر معصومه آباد. نوشته معصومه آباد
 

رویای دویدن

جسیکا علاقه ای زیادی به دویدن دارد به همین علت در مدرسه کلی جوایز از رشته دو میدانی دارد. اما از بد روزگار جسیکا و دوستان دو میدانش در تصادف اتوبوس مدرسه  سخت صدمه می بینند . نوشته  وِندِلین ون درانِن