اشعار نبوی (6)






مثنوي محمّد (ص)

الا ساقي مستان ولايت
بهار بي زمستان ولايت
از آن جامي که دادي کربلا را
به نوشان اين خراب مبتلا را
چنان مستم کن از يکتا پرستي
که از آهم بسوزد کل هستي
-
هزاران راز را در من نهفتي
ولي در گوش من اينگونه گفتي
ز احمد تا احد يک ميم فرق است
جهاني اندراين يک ميم غرق است
يقينا ميم احمد ميم مستي ست
که سر مست از جمالش چشم هستي ست
-
زاحمد هردو عالم آبرو يافت
دمي خنديد و هستي رنگ و بو يافت
اگر احمد نبود آدم کجا بود
خدا را آيه اي محکم کجا بود
چه مي پرسند کاين احمد کدام است
که ذکرش لذت شرب مدام است
-
همان احمد که آوازش بهار است
دليل خلقت ليل و نهارست
همان احمد که فرزند خليل است
قيام بتشکنها را دليل است
همان احمد که ستار العيوب است
دليل راه و علام الغيوب است
-
همان احمد که جامش جام وحي است
به دستش ذوالفقار امر و نهي است
همان احمد که ختم الانبيا شد
جناب کنت و کنز مخفيا شد
همان اول که اينجا آخر آمد
همان باطن که بر ما ظاهر آمد
-
همان احمد که سرمستان سرمد
بخوانندش ابوالقاسم محمد (ص)
محمد ميم و حا ء و ميم و دال است
تدارک بخش عدل و اعتدال است
محمد رحمه للعالمين است
کرامت بخش صد روح الامين است
-
محمد پاک و شفاف و زلال است
که مرات جمال ذوالفقار است
محمد تا نبوت را برانگيخت
ولايت را به کام شيعيان ريخت
ولايت باده ي غيب و شهود است
کليد مخزن سر وجود است
-
محمد با علي روز اخوت
ولايت را گره زد بر نبوت
محمد را علي آينه دارد
نخستين جلوه اش در ذوالفقار است

هنوز بوي تو در باغ‌هاي عالم هست

رشته‌اي كه فرود آمد
تو را چه گفت
كه تا امروز
تمام جان و جهان را
به‌خويش مي‌خواني
و تا زمين و زمان هست
زنده مي‌ماني؟
اگرچه بعد تو اي سبز
باغ‌ها زردند
و خيل مردنمايان شهر نامردند،
ولي هنوز كساني كه با تو هم‌سويند
غبار غصه ز چشمان شهر مي‌شويند
اگرچه نيستي اما
هنوز بانگ بلال از مناره مي‌آيد
كه شهر را به تماشاي نور مي‌خواند
هنوز خاطره تابناك فريادت
كه تا نهايت تاريخ راه مي‌پويد
تمام هستي ما را در اين خراب‌آباد
به پاي‌كوبي جشن و سرور مي‌خواند
هلا ستاره شب‌هاي مكه و تاريخ!
كه طاق كاخ مداين به‌خاطر تو شكست
و شعله‌هاي بلند آشيانه زرتشت
به احترام شب زادنت به خاك نشست
و ساوه چشم پرآب از هرآن‌چه غير تو بست
تو را غروب در اين بامداد رنگين نيست
هنوز، بوي تو در باغ‌هاي عالم هست
منبع:www.payambarazam.ir