ياد استاد
ياد استاد
ياد استاد
گفتاري از حجت الاسلام سيد مسعود پورسید آقايي
قبل از انقلاب در دوره دانشجويي چند كتاب از تأليفات ايشان به دست من رسيد. «مسئوليت و سازندگي» كتاب بسيار پر جاذبه اي برايم بود. بعد از پيروزي انقلاب حدود زمستان 58، شبي برفي به دانشگاه دعوتش كرديم. خيلي صميمي و مهربان بود، گويي سالها بود كه ما را مي شناخت، آن زمان جواني بود 28 ساله. صحبت هايش جذاب و عميق بود، احساس مي كرديم ايشان خيلي بزرگتر از چيزي است كه از كتاب هايش به نظر مي رسد. دانشجوها از سخنراني اش خيلي استقبال كردند. بعد رفتيم خوابگاه، دانشجوها صف بسته بودند تا جواب سئوالاتشان را از ايشان بپرسند.
سئوالات ديني، سياسي، از مسائل مختلف فكري آن موقع؛ مثلا درگيري با ماركسيست ها خيلي مطرح بود، من پهلويشان نشسته بودم، رفقا كه تك تك مي آمدند سئوال مي كردند. حتي عده اي درباره ازدواج سئوال مي پرسيدند. ايشان آنقدر خسته شده بود كه گاهي روي تخت دراز مي كشيد. بچه ها هم يكي يكي مي آمدند صحبت مي كردند، صف طويلي براي سؤال و جواب از ايشان تشكيل شده بود كه تا نماز صبح طول كشيد.
حرف هاي پر محتواي ايشان، برداشت هاي عميق ايشان از آيات و روايات، خيلي جالب بود. آدم احساس مي كرد كه نه تنها با ادبيات دانشگاه آشناست، بلكه يك سر و گردن از اين ادبيات بالاتر است، يعني با چنان زبان مناسبي جواب مي داد و چنان احاطهاي به مباحث مختلف داشت كه بسيار تعجب آور بود.
قدرت كلام و جذابيت رفتار ايشان خيلي ها را مجذوبشان كرد. خيلي خوش نام بود و دانشجوها از دانشگاه هاي مختلف با اتوبوس به ديدارشان مي آمدند. خيلي از اعضاي سازمان مجاهدين خلق (منافقين) كه با او برخورد مي كردند و حرف ها و رفتار ايشان را با مسعود رجوي رهبر سازمان قياس مي كردند، نوشته هاي رجوي درباره جهان بيني و مبارزه در ذهن شان رنگ مي باخت.
خيلي از رفقاي ما كه بچه هاي دانشگاه صنعتي بودند با ايشان باب مراوده و دوستي باز كردند و بعدها مي آمدند قم منزل ايشان؛ دوستي اي كه تبديل به يك دوستي پايداري شد و من و بسياري از دوستان دانشگاه صنعتي طلبه شديم. من وقتي به ايشان گفتم مي خواهم طلبه شوم با صحبت هايش سعي مي كرد اگر نگاه من نگاه سطحي اي است يا به خاطر شور انقلاب مي خواهم طلبه بشوم، آن شور را با شعور همراه كند. اهداف را توضيح مي داد، مشكلات و سختي هاي راه را مي گفت، ولي در عين حال از شيريني ها و الطافي كه ممكن است عايد انسان بشود هم مي گفت. سعي مي كرد مزاج ها را واكسينه كند؛ نه كه باغ سبزي نشان بدهد.
بعد از طلبه شدنمان حواسش بود و به ما سر مي زد. يا ما به خانه اش مي رفتيم. سفره اش هميشه پهن بود. براي درس ها ما را به كساني ارجاع مي داد كه خودش تربيت كرده بود و با سؤال و جواب از ما و استادان مان بر درس ها نظارت مي كرد. گاهي با شاگردها تندي مي كرد كه آن هم از باب محبتش بود، البته تندي هايش بعد از تبيين بود، وقتي كسي از حدود تجاوز مي كرد.
اصرار داشت كه ديگران و درس هايشان را هم ببينيم. در بحث هاي علمي اگر كتاب هاي ديگران را مرور نمي كرديم، شركت نمي كرد. تا ما دست پرباري نداشتيم، مطالعه اي نداشتيم، برخوردي نداشتيم، حاضر نبود بحثي شكل بگيرد. مي گفت پاي درس اساتيد ديگر هم بنشينيد. مي گفت آقاي مؤمن معاد را باور كرده از ايشان استفاده كنيد. از آقاي بهجت استفاده بكنيد، هم از فقه و اصولشان، هم از حالتهاي ايشان بهره مند بشويد. ايشان نظرشان اين بود كه همه را برويد ببينيد، آقاي مصباح را ببينيد. مبنايش اين بود كه نبايد در خود ايشان بمانيم.
طلبه ها را كساني مي دانست كه خودشان را وقف امام زمان كرده اند و او خودش را وقف آن ها كرده بود. حتي خانه دار شدن ما به واسطه او بود. روزي به من زنگ زدند كه شما سهام دار فلان شركتي و فلان روز جلسه است. رفتم. 40-30 طلبه ديگر هم بودند و همه سهام دار شركت. قضيه از اين قرار بود كه كسي مي خواسته دستگاهي از آلمان وارد كند و كار پرسودي راه بيندازد، اما پول نداشته و سراغ استاد صفايي آمده بود، استاد اين در و آن در زده بود پول جور كرده بود و ما طلبه ها را سهام دار شركت كرده بود. شركت به سودآوري رسيده بود قرض را پس داده بود و حالا براي سهام دارها سود خوبي مانده بود. من و خيلي طلبه ها از همان سهام ها زمينه خانه خريدنمان فراهم شد. او حتي يك سهم هم براي خودش يا فرزندانش برنداشته بود. مي گفت اگر يك سهم را به نام خودم يا خانواده ام كرده بودم، باخته بودم. بعدها ديديم كه يكي از ارادتمندانش را كه مي خواست براي پسرش موسي كه تازه طلبه شده بود خانه بخرد، راضي كرده بود تا براي طلبه ديگري كه سال ها مستأجري كشيده و عيال وارتر از موسي بود، خانه بخرد. مي گفت موسي هنوز اول راه است بايد سختي بكشد. اين رفتارهايش انسان را مريدش مي كرد، اما او از مريدبازي بيزار بود.
طلبه تربيت نمي كرد تا مديحه سراي ايشان باشند. گاهي وقت ها افرادي را كه احساس مي كرد دارند مريد مي شوند، به تعبير ما نوك مي زد و طرد مي كرد. حتي گاهي باعث جدايي شان مي شد مي گفت رشدتان در همين جدايي هست، يك بار اوايل آشنايي مان به ايشان گفتم آقا ديگر ولتان نمي كنم، تازه شناختم تان، ديگر شما را ول نمي كنم. نگاهي كرد گفت ما را باش كلي صحبت كرديم كه آقا موحد بشود، مثل اين كه ما خودمان تازه بتش شديم، تو كه هنوز بتپرستي.
منبع:هفته نامه پنجره
/ن
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}