مشخصات

نام کتاب دل پلاس
نویسنده محمد علی جعفری
ناشر نشر شهید کاظمی
سال چاپ ۱۳۹۹/۱۲/۲۶
رده سنی بزرگسال
ژانر رمان روایی
شخصیت اصلی مدافعان سلامت
تعداد صفحه ۲۴۰صفحه
کشور سازنده ایران


خلاصه ای از کتاب

وقتی ویروس کرونا در ایران منتشر شد اوایل مردم خیلی ترسیده بودند و با شروع کرونا کسب و کارها و ایده ها و اندیشه ها همه زمین خوردند و روحیه ها ضعیف شد. عموم مردم منتظر بودند هر چه سریعتر این مریضی ریشه کن شود اما با گذشت ماه ها این مریضی هر روز کشنده تر و بدتر شد.

مردم شاهد مرگ و میر عزیزان و نزدیکان خود چه در ایران چه در خارج از ایران شدند. در این بین افرادی بودند که بدون ترس، داوطلبانه به بیمارستان ها رفتند تا به حمایت مردم بپردازند. کتاب«دل پلاس» روایتی زیبا از مدافعان سلامت در بیمارستان ها است .  این کتاب روایت افرادی هست که لحظه لحظه‌های خود را با فداکاری صرف خدمت کردن کردند تا در این روزهای سخت، باری از دوش دیگران برداشته باشند. 
 

شخصیت شاخص

شخصیت شاخص در این کتاب تمامی مدافعان سلامت در کشور عزیزمان ایران هست  که شجاعانه در برابر ویروس کرونا ایستادگی کردند و جهاد گرانه به کمک هم میهنان خویش رفتند.

 

مشخصات نویسنده

محمد علی جعفری نویسنده و روایت نویس در حوزه زندگینامه داستانی شهدا و بزرگان می باشد ا متولد سال 1364 است. از آثار وی می توان به:
«عمار حلب»
«سر دلبری»
«سربلند»
«خانه مغایرت»
«شغل شریف»
«جاده یوتیوب»
«دل پلاس»
«آرام جان»
«شامخ الهامه»
«سنجاب های لهستانی»
«یادگاران فرزند شهید کشمیر»
«عروس لاکچری»
«رهبر دارالعباده»
اشاره کرد.  ایشان با چاپ کتاب خانه مغایرت برگزیده دومین دوره کتاب سال یزد و برنده جایزه ملی جمعیت شد.
 

نظرات و تجربه کاربران دربارۀ کتاب« دل پلاس»

+زحمات و از خودگذشتگی کادر درمان و جهادی‌ها واقعا قابل ستایش هست که این کتاب بخوبی این وقایع رو ترسیم کرد.

+کتاب درباره‌ی افرادی بود که اوایل کرونا کارجهادی انجام میدادن مثلا یک فصل درباره‌ی داوطلبان غسل و تیمم اموات کرونایی بود یک فصل درباره‌ی کسانی که آبمیوه میگرفتن برای کرونایی‌ها یک فصل درباره‌ی اونایی که رفتن بیمارستان برای کمک به پرستارها و دکترها همه‌ی این روایت ها هم از شهر یزد بودن روایت‌ها برای من شیرین و دوست داشتنی و درعین حال حسرت‌آور بود.

+خاطرات انسان هایی که با شروع کرونا، به جای نشستن و دست روی دست گذاشتن کفش آهنی پا کردن و رفتن تو دل خطر. واقعا آفرین بهشون. برام تازگی داشت ، یه جورایی مثل خاطراتی که از جنگ شنیدیم، ایثار وازخودگذشتگی.
 

برش هایی از کتاب«دل پلاس»

+خانم‌هایی بودند که توی بیمارستان با خودشان رژ و ملحقاتش را آورده بودند تا اگر مرخص شدند، مجهز باشند و از زیبایی کم نیاورند. دو روز بعدش همان ملحقات را با سایر وسایلشان تحویل خلدبرین می‌دادیم. مرگ خبر نمی‌کند، می‌برد و غم جا می‌گذارد.

+نباید دست به گوشی می‌زدم. گفته بودند محیط آلوده است و به هیچ وجه از جیبتان بیرون نیاورید. عذاب الیم بود که گوشی آدم توی جیبش باشد و نتواند باهاش وربرود. حسی توی مایه‌های وقتی که پشه نشسته باشد روی دماغت و نتوانی بپرانی‌اش.

+هرچه داریم و نداریم، از همین قشر محروم است. بقیه را نمی‌دانم، ولی ما هیچ محمولهٔ ماسکی را به مناطق مرفه‌نشین شهر تحویل ندادیم. از اول انقلاب مردم سخت‌کوش و تنگ‌دست کُندهٔ زیر ساطور بودند و سینه سپر کردند. الان هم همان‌ها هستند که بار زحمت را می‌کشند.

+گوشی‌ام را می‌دیدید. انگار اسم مجموعهٔ سینمایی ذخیره کرده بودم: «خیر سیب ۱»، «جوانمرد آبمیوه‌گیر ۵». کم مانده بود اسم یکی را ذخیره کنم: «ترکیبی ۲». طرف هم دستگاه داده بود، هم میوه.

+تماس را وصل کردم. آقای مرادی گفت که یک مورد فوتی کرونا پیش آمده و باید تیممش را در بخش آی‌سی‌یوی بیمارستان افشار انجام دهیم. مانده بودم چه کنم. فکری کردم و تیر خلاص را زدم: «آخه من این موقع شب وسیله ندارم!» آب پاکی را ریخت روی دستم که «خودم میام دنبالت.» تسلیم شدم. حالا من مانده بودم با مامانی که هر لحظه ممکن بود بیدار شود. عین پروسهٔ رسیدن به زیرزمین را دوباره تکرار کردم. رختخوابم که وسط هال برایم چشمک می‌زد، سریع جمع کردم بردم چپاندم گوشهٔ اتاق. اگر مامان بیدار می‌شد، یک‌درصد شاید فکر می‌کرد رفته‌ام توی اتاق و از نبودم بویی نمی‌برد. با خودم دوره کردم چه وسایلی لازم دارم. اگر چیزی را از قلم می‌انداختم، دیگر نمی‌توانستم برگردم و بردارم و دستم می‌ماند در پوست گردو. قرار بود آقای مرادی نیم ساعت دیگر تماس بگیرد بروم دم در خانه. باید لباس‌هایم را در زیرزمین می‌پوشیدم. از آن پایین، صدا به گوش مامان نمی‌رسید. کاری که در حالت عادی در پنج دقیقه انجام می‌دادم، بیست دقیقه طول کشید. تازه یادم آمده بود که به مریم خبر نداده‌ام. پایین زیرزمین گوشی آنتن نمی‌داد. شیری بودم گیرافتاده در قیر. روی نوک پا رفتم تا بالای پله‌ها. به کوچه که رسیدم، شمارهٔ مریم را گرفتم. انگار دستش روی گوشی بود. بلافاصله جواب داد. قرار شد با شوهرش بیاید دم در بیمارستان. از اولین تماس‌های آقای مرادی و شک‌وشبههٔ من تا وقتی که بیاید دنبالم و برویم بیمارستان، دو ساعتی گذشت. از ماشین آقای مرادی که پیاده شدم، مریم را دیدم. با شوهرش می‌آمدند سمتم. باید زودتر می‌رفتیم برای تیمم. خواستیم خداحافظی کنیم که شوهرش گفت مراقب مریم باشم. هیچ تضمینی برای کرونانگرفتنمان نبود. خودم هم می‌ترسیدم. داشتیم می‌رفتیم مهمانی کرونا. تنهایی از پس اولین تجربهٔ تیمم برنمی‌آمدم. در بیمارستان، در قلب کرونایی‌ها. اگر میت سنگین بود، جابه‌جاکردنش مکافات می‌شد. با شک‌وتردید، چشمی پراندم و چشم امید بستم به خدا.

+احساس می‌کردم یکهو چند کیلو به وزنم اضافه شده. نفس‌کشیدن برایم سخت بود. صدایم به‌زور به گوش مریم می‌رسید. پنگوئنی راهروها را رد کردیم. از پچ‌پچ‌ها و نگاه‌های زیرچشمی، حدس می‌زدم بقیه بو برده‌اند برای چه کاری اینجا آفتابی شده‌ایم. ناخودآگاه نفسم را حبس کردم. باید آماده می‌شدم کمتر از حالت عادی نفس بکشم. انگار پریده‌ام وسط یک استخر ویروس. تصور اینکه از میتی کرونا بگیرم می‌ترساندم. میتی که قرار بود با دست خودم تیممش بدهم. نگران مریم هم بودم. وضعیت بیمارستان نسبت به شرایط عادی تغییر کرده بود. ایستگاه‌های پرستاریِ شلوغ. صداهای بمی که از زیر چند لایه ماسک توی گوشم می‌پیچید، ورودممنوع‌ها و توصیه‌های رعایت دستورات بهداشتی، کادرِ سرتاپا سفیدپوشی که نمی‌شد تشخیص داد زن هستند یا مرد.

+در بیمارستان باید گان و دستکش و ماسک و چکمه می‌پوشیدیم. یک آدم فضایی شش‌دانگ. دو تا خانم پنجاه‌شصت‌کیلوییِ قلمی را فرض کنید. چکمه‌های سلاخیِ اُورسایز روی سنگ‌فرش‌های براق و الکل‌خورده در پایمان لق می‌خوردند. دستکش‌ها تا لایهٔ دوم همراهی می‌کردند. اول دستکش یک‌بارمصرف و بعد پلاستیکیِ آشپزخانه‌ای. اما دستکش گاوی به‌عنوان لایهٔ سوم بدقلقی می‌کرد. هرجور حساب می‌کردم این دستکش برای گونهٔ آدمیزاد ساخته نشده بود. هر دو دستم در یک لنگش جا می‌شد. با لطایف‌الحیلِ پیچاندن کش و چسباندن نوارچسب پنج‌سانتی، روی دو دستکش قبلی محکمش کردم که لیز نخورد. وضعیت ماسک بهتر از دستکش بود. روی صورتم شده بود مثل لایه‌های پیاز، ورق اول ماسک طبی، ورق دوم ماسک فیلتردار و آخر هم شیلد. به سه لایه دستکش و ماسک و دو لایه گان، یک دست لباس چرمی هم اضافه شد محض احتیاط.
 

معرفی کتاب های مشابه

آرام جان
روایتی دلنشین  از زندگی شهید محمدحسین حدادیان شهید مدافع حرم. نوشته : محمد علی جعفری

جاده یوتیوب
روایتی جذاب و گیرا از مدافعالن حرم در کشور سوریه که به تحریر در آمده است.نوشته: محمد علی جعفری
 
از چیزی نمی ترسم

روایتی دل نشین از دست نوشته های شهید حاج قاسم سلیمانی از کودکی تابزرگسالی. نوشته: حاج قاسم سلیمانی.
 

عشق زیر سایه کرونا

روایتی عاشقانه از مردی که در پرورشگاه بزرگ شده است و در دوران کرونا عاشق می شود. نوشته: علیرضا لرکی.
 

منبع:

بخش معرفی کتاب سایت راسخون