برخي از رمزگشايي هاي نظامي (2)






7ـ دو گوش دراز

يکي ديگر از راز و رمزهاي اسکندرنامه، اين است که هيچ رازي در اين جهان پنهان نمي ماند. علل گوناگوني براي ذوالقرنين گفتن اسکندر در کتب گوناگون ذکر شده، اما يک تعبير، آن است که او دو گوش دراز داشت:
چنين گفت با من خداوند هو ش
که بيرون از اندازه بودش دو گوش
(اقبالنامه ، 839، 23)
نظامي مي گويد: خداوند هوش به من اين چنين گفت، که او دو گوش بزرگ داشته است. در يکي طوقي از مرواريد بسته بود و ديگري را گنجدان کرده و از مردم نهان مي داشت و راز اين کار را تنها سرتراش اسکندر مي دانست. سرتراش مرد و سرتراشي ديگر آوردند. وقتي موهاي اسکندر را باز کرد، شاه به او گفت: اگر راز اين گوش را با کسي بگويي، آن چنان گوشمالت مي دهم که ديگر نتواني ناگفتني را به کس بگويي. غلام اين راز را چون کفر در دل نهان داشت و با کسي نمي گفت.
ز پوشيدن راز شد روي زرد
که پوشيده رازي دل آرد به درد
(همان، 34)
غلام روزي از تنگي دل، پنهان به دشتي فراخ آمد و در گوشه اي چاهي شگرف ديد و آن سخن را در آن چاه انداخت و گفت که شاه جهان دو گوش دراز دارد:
که شاه جهان را درازست گوش
چوگفت اين سخن دل تهي شد زجوش
(همان، 37)
آهسته به خانه آمد و مهر زبان بستگي داشت. شنيدم که از آن چاه بر آهنگ آن ناله، نيي روييد و قد کشيد، چوپاني آن را ديد و بريد و از آن نيي ساخت که درد دل خود، بدان مي نواخت. روزي اسکندر از صحرا مي گذشت، صداي ني شنيد و گوش داد، ني چوپاني به راز مي گفت اسکندر دو گوش دراز دارد:
چنان بود آواز آن ني به راز
که دارد سکندر دو گوش دراز
(همان، 839، 46)
اسکندر خشمگين شد و چوپان را خواست. چوپان گفت: اين ني را از فلان چاه بريده ام. شاه، غلام سرتراش را به خدمت خواست و او گفت: جز چاه با کسي اين راز را نگفته ام. اسکندر، فرمان داد نيي ديگر از آن چاه بريده، آوردند. همان آواز از آن ني ديگر نيز به گوش مي آمد.
شد آگه که در عرض گاه جهان
نهفتيده ي کس نماند نهان
چنان دان که از غنچه لعل و دُر
شکوفه کند هر چه آن گشت پر
بخاري که در سنگ خارا شود
سرانجام کار آشکارا شود
(همان، 840، 7-65)
8ـ آشنايي با حکمت فلاسفه يونان
آشنايي با حکمت فلاسفه يونان، در "اقبالنامه" يکي از مزاياي ارزنده اسکندرنامه است. شکلهاي خيالي شاعر، همراه با جهان بيني خاص او درباره فرد، جامعه و خدا، داراي اهميّت است و از اين رهگذر، اين بخش از هر جهت آگاهي دهنده است.
برخورد اسکندر با سقراط نيز بسيار جالب است؛گويند که در يونان باستان گروهي رياضت کشي پيشه ساختند و از خوردن و پوشيدن، چشم بستند. و از زنان دوري گزيدند و در جزيره اي دور از مردم به پرهيزگاري پرداختند، تا اين که نسل و نژاد آنها از ميان رفت:
به مردانگي خون خود ريختند
بمردند و با زن نياميختند
(اقبالنامه، 863، 13)
يکي از ايشان سقراط بود که اسکندر، کس فرستاد و او را به دربار خواست. سقراط نيامد و گفت: خرد مرا رهنمون است و رخصت نمي دهد که به نزد تو بيايم. اسکندر، نعمت ها و پايه ها به او پيشنهاد مي کند، اما او نمي پذيرد و مي گويد: من به کمي نان جو خرسندم و اين چيزها که تو مي گويي، باري است بر گردن من. اسکندر از او مي خواهد که پندي بدهد و او مي گويد: اي اسکندر! تو که از آهن، آيينه ساخته اي که صورت ها را نشان مي دهد، مي تواني سينه را هم از تيرگي پاک کني و از آن آيينه اي روشن به دست آوري:
دل پا ک را زنگ پرداز کن
بر او راز روحانيان باز کن
(همان، 866، 124)
اسکندر، پس از اين که به دانش راه يافت، از خوردن مي خوشگوار توبه کرد و روزي بر تخت نشسته بود که گفتند: از سوي پادشاه هند فرستاده اي آمده و پيامي دارد. به دستور اسکندر او را در جايي سزاوار نشاندند. حکيم هندو، شاه را ثنا گفت و افزود من پيشواي هندوان هستم و آمده ام تا پرسشي چند بکنم و از آفتاب روي بگردانم. اسکندر گفت: هر چه مي خواهي بپرس.
در اين بخش، نظامي گنجه اي با مناظره اي که بين اسکندر و حکيم هندو برقرار مي سازد، در حقيقت روح فلسفه يونان را بيان مي دارد که در اين جا به برخي از اين سؤال ها از زبان اسکندر، پرداخته مي شود:
هندو درباره "زندگي پس از مرگ" گفت: پس از مرگ، چگونه به سوي آفريننده مي روم؟ اسکندر در پاسخ گفت: وقتي از خويشتن روي گردان شدي، بدان که همان دم به ايزد راه مي يابي:
چو از خويشتن روي برتافتي
به ايزد چنان دان که ره يافتي
(همان، 869، 42)
هندو در باب "نهايت جهان" گفت: هر چه از زمين و آسمان هست، بي گمان نهايتي دارد، پس:
خبر ده که بيرون از اين بارگاه
به چيزي دگر هست يا نيست راه؟
(همان، 54)
اسکندر، در پاسخ گفت: کسي را سر اين رشته به دست نمي آيد و انديشه ها در آن حيرانند:
حصاريست اين بارگاه بلند
در او گشته انديشه ها شهربند
(همان، 870، 60)
هندو در باب "جهان ديگر" گفت: وقتي خداوند، جهاني چنين زيبا و آراسته را آفريده، چه نيازي به خلق جهاني ديگر دارد؟
اسکندر پاسخ مي دهد که اين جهان، کليد گنج آخرت است و پلي براي رسيدن به آن.
هندو در باب "جان روح" مي گويد: گمان مي کنم، جان مانند آتش است که پس از مدتّي در بدن مي ميرد.
اسکندر مي گويد: جان هرگز نمي ميرد، بلکه به جايگاه اصلي خويش بر مي گردد:
غلط گفته اي، جان علوي گراي
نميرد وليکن شود باز جاي
(همان، 87)
نظامي، سپس مناظره اي بين اسکندر و هفت فيلسوف برقرار مي کند که هر يک از آن ها نظر و انديشه خود را در باب "فلسفه آفرينش" اعلام مي دارد. اسکندر، پس از شنيدن نظرات هفت فيلسوف، نظر خويش را اين گونه بيان مي کند: وقتي درباره ستارگان فکر مي کنم، مي دانم آفريننده اي دارند، ولي نمي دانم چگونه ساخته شده اند؟چون راز خلقت را نمي دانيم، نمي توانيم در باره آن جستجوگري کنيم:
از اين بيش گفتن نباشد پسند
که نقش جهان نيست بي نقشبند
(همان، 878، 144)
در پايان اين مناظره، نظامي گنجه اي خود به ميدان مي آيد و مي گويد: اي نظامي بر اين در، که کسي نقش ازل بسته را نديده است، کليد مجنبان. بدان که آفريننده جهان، نخست "خرد" را آفريد. هر نقشي را که از کلک قدرت خود نگاشت، از چشم خرد پنهان نکرد مگر، نقش اوّل. بنابراين هر چه مي خواهي از خرد بپرس، جز آن راهي که خود از آن جا آمده است.
در آن جاده کاو بر خرد بست راه
حکايت مکن زو حکايت مخواه
(همان، 15)
چون انديشه به غيب راه نمي برد، انسان خردمند از ناديدني ها چشم مي بندد.
نکته و رمز مهم اين بخش، آنجاست که نظامي پس از اين سخنان هفت فيلسوف يوناني در باب آفرينش نخستين، اعتراف مي کند که اين سخنان از خود اوست. او مي گويد: هاتف غيبي که خضر نام دارد، از اوج آسمان به کاخ من فرود آمد و گفت: "اين سخنان خلوت انديش را به زبان هاي لال حواله مکن و افکار و انديشه هاي ارزشمند خود را به فيلسوفان يونان نسبت مده:
تو مي کاري اين سرو را بيخ و بن
بر آن فيلسوفان چه بندي سخن
(همان، 164)
9ـ شهر اوتاد يا مدينه فاضله
والاترين رمز يا هدف نظامي از سفرهاي دوگانه اسکندر- به ويژه سفر دوم او که به صورت پيامبري در کره خاکي مي گردد - رسيدن به شهر اوتاد و يا مدينه فاضله است که وي معتقد است، اوتاد زمانه و اولياي عالم معرفت، در شهري فراهم آمده اند که آن جا؛ دروغ، دزدي، جنگ، تجسس، ديوار و قفل و بيماري نيست و در پاسخ اسکندر که مي پرسد، شما چه کساني هستيد؟ مي گويند:
گروهي ضعيفان دين پروريم
سرمويي از راستي نگذريم
همه راست قسميم در مال خويش
ندارد ز ما کس ز کس مال بيش
(اقبالنامه ، 922، 116-115)
در اين ديدار است که اسکندر- در واقع نظامي- باور مي کند که مقامي والاتر از پيامبري او نيز، در دنيا وجود دارد:
چو ديد آن چنان دين و دين پروري
نکرد از بنه ياد پيغمبري
(همان، 923، 171)
آن گاه اسکندر در دل مي انديشد که بايد از اين رازهاي شگفت، پند گرفت. سپس مي گويد:
مرا بس شد از هر چه اندوختم
حسابي کزين مردم آموختم
اگر سيرت اين است ما بر چه ايم
و گر مردم اينند پس ما که ايم؟
فرستادن ما به دريا و دشت
بدان بود تا بايد اينجا گذشت...
گر اين قوم را پيش از اين ديدمي
به گرد جهان بر نگرديدمي
(همان، 9-162)
10ـ آخرين حرف دل نظامي
مغني يک امشب بر آواز چنگ
خلاصم ده از رنج اين راه تنگ
مگر چون شود راه بر من فراخ
برم رخت بيرون از اين سنگلاخ
(اقبالنامه، 935، 2-1)
نظامي در پايان اقبالنامه مي گويد: زمستان فرا رسيده است و از ابر، باران هاي تند فرو مي بارد. جوانمردي باغ از بين رفته و چرخ کهن، بازي ديگري آغاز کرده است.
در چنين زماني، نامه اسکندر را براي مادر مي آورند، اگر چه به خود مي پيچيد، اما از اندرز فرزند سرپيچي نمي کند.
به اميد خشنودي جان او
نگهداشت سوگند پيمان او
(همان، 936، 21)
پس از فوت و دفن اسکندر، شاهان و فرمانروايان بسيار کوشيدند که اسکندروس، فرزند اسکندر، را به جاي پدر بر تخت بنشانند و رهبري جهان را به عهده او بگذارند، اما او نپذيرفت و گفت مرا معذور بداريد:
مرا با حساب جهان کار نيست
که اين رشته را سر پديدار نيست
من از خدمت خاکيان رسته ام
به ايزد پرستي ميان بسته ام
(همان، 937، 13-12)
هرگز قصد گرفتن تاج و تخت را ندارم و فکر نمي کردم که آن شاه جهانگير، در جواني قصد رفتن از اين دنيا را داشته باشد. پدرم از اين دنيا چه سودي برد که من هم به آن دلخوش باشم؟
در اين غار چون عنکبوتان غار
ز مور و مگس چند گيرم شکار
يکي دير خارا به دست آورم
در آن دير تنها نشست آورم
(همان، 8-27)
سرانجام در دير کوهي نشست
ز شغل جهان داشت يکباره دست
(همان، 938، 37)
و اين آخرين حرف دل نظامي است براي خوانندگان داستان هاي رمزناکش که به دنيا دل نبندد و در دوري از آن از نظر پير اطاعت کنيد.
تو نيز اي جوان از پس پير خويش
مگردان از اين شيوه تدبير خويش
(همان، 39)
منابع و ماخذ:
1ـ ثروتيان، بهروز: انديشه هاي نظامي گنجه اي، انتشارات آيدين، تبريز، 1382
2ـ ستاري، جلال: اسطوره و رمز (مجموعه مقالات )، سروش، تهران، 1374
3ـ نظامي گنجه اي، الياس: خسرو و شيرين؛ تصحيح بهروز ثروتيان، انتشارات توس، تهران، 1381
4ـ کليات حکيم نظامي گنجوي، تصحيح استاد وحيد دستگردي انتشارات تهران، 1381
5ـ مخزن الاسرار، تصحيح بهروز ثروتيان، انتشارات توس، تهران، زمستان 1363
منبع:نشريه پايگاه نور- ش 13