راهروهاي سرد- فکر داغ
 
نويسنده: فاطمه سيف الهي



 
پيرمرد با قدم هاي سنگين، آهسته آهسته در راهروهاي سرد و باريک بيمارستان قدم مي زد. سال هاي زيادي از عمرش را در اين راهروها و اين بيمارستان ها گذرانده بود؛ درست از زماني که براي ادامه تحصيل، به بغداد، شهر پر آوازه علم و فرهنگ قدم گذاشته بود.
گذشته اش، همچون عبور يک قطار در مسيري برفي و کوهستاني، از جلوي چشمانش که مدتي بود سويشان را از دست داده بودند، رد مي شد و هو هو مي کرد.
کودکي و نوجواني رنگينش را در ري، شهر اديبان و بزرگان گذراند. هنوز نواي ني غمناکي را که در آن دوران مي نواخت، در ذهن سرشار از انديشه اش مي شنيد.
ديري نپاييد که موسيقي را رها کرد و حتي از زرگري و صرافي هم دست کشيد. شروع به ياد گيري فلسفه، رياضي، اختر شناسي کرد و براي ادامه تحصيل راهي بغداد شد.
خوب يادش مي آمد که چگونه بعد از سال ها، به علم طبابت علاقه مند شد وآن قدر پيشرفت کرد که به رياست بيمارستاني بزرگ در بغداد رسيد. همين طور که در علم پزشکي جلو مي رفت، فراگيري علم ديگر چون شيمي، فلسفه، اخترشناسي و...را نيز ادامه مي داد.
به ياد روزي افتاد که به درخواست ابوصالح منصور بن اسحاق، شاه ساماني، پس از سال ها به زادگاهش، ري بازگشت. آن روز، خاطرات کودکي اش بار ديگر برايش زنده شده بود. در زادگاهش به رياست بيمارستاني منصوب گرديد. در آنجا کتابي ارزشمند نوشت و آن را به پاس گراميداشت کسي که او را به زادگاهش فرا خوانده بود، طب منصوري ناميد، کتابي که سال ها بعد، يکي از مشهورترين آثار وي در جهان غرب شناخته شد.
بيمارستان ري، مکاني بود براي کشف ها وآموزش هاي تازه؛ شيوه آموزش ميداني که براي طبيبان جوان آنجا طراحي کرد، مورد توجه قرار گرفت. در اين شيوه، بيمار، ابتدا با پزشکان تازه کار رو به رو مي شد و اگر کاري از آنها بر نمي آمد، او را به پزشکان با تجربه تر که از شاگردان وي بودند معرفي مي کردند در نهايت، اگر آنها نيز نمي توانستند درمانش کنند، خودش به مداواي بيماري مي پرداخت.
پيرمرد همانطور که با دستانش، ديوارهاي راهرو را لمس مي کرد در ذهنش تمام شب بيداري ها ، آزمايشگاه کوچکش، شکست ها، پيروزي ها، سماجتش در نوآوري، مقاومتش در برابر پيروي کورکورانه از ديگر پزشکان، مخالفت هايي که با او مي شد، دشمنانش، تلاش پانزده ساله اش براي نوشتن ارزشمندترين کتابش الحاوي که بزرگ ترين دانشنامه پزشکي است، زنده مي شد.
کتاب الحاوي نه تنها پانزده سال از عمرش را به خاطر فشار زياد، با خود برده بود! با وجود اين، هر بار که به کتاب مي انديشيد، لبخندي برگوشه لبانش نقش مي بست و خستگي ها و دردها را از ياد مي برد؛ کتابي که بعدها چندين بار در اروپا چاپ و ترجمه شد و يکي از منابع درسي مهم در بسياري از دانشگاه ها بود.
بر دستي که مدت ها بود ديگر نمي توانست با آن بنويسد، دستي کشيد و به چهره بيماران و خانواده هايشان انديشيد که بعد از مداوا شادي ميهمان چشمانشان مي شد، به شاگردان مشتاقي که پرورش داده بود و هر کدام پزشکان زبر دستي شده بودند و بعد از او به مداواي بيماران مي پرداختند.گرماي لذت بخشي را در قلبش احساس کرد که نابينايي و درد دست را از يادش برد و او را آرام کرد.
اين پيرمرد نابينا کسي نيست جز ابوبکر محمد بن زکرياي رازي؛ کاشف الکل و اسيد سولفوريک، و بنيان گذار شيمي نوين، پزشک چيره دستي که در سال 251هـ .ق در شهر ري به دنيا آمد و بيش از دويست کتاب و رساله در زمينه هاي پزشکي، طبيعيات، فلسفه، منطق، رياضي، ستاره شناسي نوشته است؛ پيش گام نظريه ايمني اکتسابي و بنيان گذار آموزش نوين پزشکي. دو کتاب الحاوي وطب منصوري از مشهورترين آثار او هستند. ترجمه کتاب طب منصوري وي، نخستين کتاب پزشکي است که به روش چاپ گوتنبرگي در اروپا چاپ شده است.
پيرمرد مهرباني که بيشتر فقيران و مستمندان را مداوامي کرد تا اشراف؛ بيشتر وقت خود را صرف مطالعه و تحقيق کرد و نهصد سال پيش از ادوارد جنر، پزشک انگليسي، مفهوم علمي ايمني اکتسابي درآبله مرغان را توصيف کرد.
آن قدر در دانش، آموزش و ياد گيري کوشا بود که سرانجام چشمانش آب آورد و نابينا شد، ولي از علم دست نکشيد و به گفته خودش: هيچ گاه در جست و جوي علم باز نمانده ام و پيوسته با ياري [و چشمان] اين وآن مي خواندم و با دست ديگران مي نوشتم.
زکرياي رازي سرانجام، در سال 313 هـ. ق در ري از دنيا رفت .روحش شاد و يادش گرامي باد.
منبع: کتاب گلبرگ شماره 122