چرا دست و دلمان به کار نمي‌رود؟


 






 

گفتگو با دکتر آذرخش مکري، روانپزشک
 

چند روزي است که حس مي‌کنم ذهنم کشش ندارد و اصلا تمرکز ندارم و هرچه مي‌خوانم خيلي زود فراموش مي‌کنم و خستگي تمام وجودم را مي‌گيرد. لابد شما هم با چنين مشکلاتي گهگاه مواجه شده‌ايد اما جوابي براي آن پيدا نکرده‌ايد. به سراغ دکتر آذرخش مکري، استاد روانپزشکي دانشگاه علوم پزشکي تهران مي‌روم تا پرسش‌هاي فراوانم را در همين رابطه از ايشان بپرسم.

آقای دکتر، چند درصد مردم هرازگاهي مثل من مغزشان هنگ مي‌کند؟
 

30 تا 40 درصد مردم دنيا از اين موضوع شکايت دارند و 90 درصد مردم دنيا نيز در دوره‌هايي از زندگي اين احساس را تجربه کرده‌اند و اين عبارت‌ها را به کار مي‌برند: «اصلا فکرم کار نمي‌کند يا نمي‌دانم چه کار کنم» يا در يک کلام مي‌گويند کلافه‌ايم.

اين کلافگي چيست؟
 

پيش از اينکه جواب شما را بدهم بهتر است بگويم که انسان‌ها چهار دسته‌اند: دسته نخست افرادي هستند که پديده‌ها را به مسايل جسمي نسبت مي‌دهند. براي مثال از آنها سوال مي‌کنيم چرا خوب ياد نمي‌گيرند؟ و آ‌نها در جواب جسمي‌سازي مي‌کنند و مي‌گويند غذاي مقوي نمي‌خوريم، ويتامين کم مي‌خوريم، ميوه کم مي‌خوريم يا دليل آن نوع روغن‌هايي است که مصرف مي‌کنيم. اگر با دقت به اين جملات نگاه کنيد متوجه مي‌شويد که جواب‌ها به نوعي با جسم انسان نسبت پيدا مي‌کند.

جسمي‌سازي در افراد سنتي و قديمي بيشتر ديده مي‌شود؟
 

بله. دقيقا همين‌طور است. در خانم‌ها نيز بيشتر مشاهده مي‌شود. البته اين رويه بدني‌سازي در فرهنگ‌هاي متعدد با يکديگر متفاوت است اما در فرهنگ‌ ما نسبتا شايع است. فرهنگ ما بيشتر به فرهنگ مردم آسياي جنوب‌شرقي شباهت دارد و بسياري از مردم تمايل دارند به جسمي‌سازي بپردازند. اما دسته دوم افرادي هستند که خستگي و کلافگي را به يک مشکل نسبت مي‌دهند براي مثال مي‌‌گويند: «با اين ترافيک، شلوغي و استرس چند جا هم کار مي‌کني در نتيجه اين همه رفت و آمد تو را خسته کرده! هر فرد ديگري هم جاي تو بود همين‌طور مي‌شد.»

و دسته سوم؟
 

دسته سوم رواني‌سازي مي‌کنند. براي مثال هنگامي که با آنها صحبت مي‌کنيد، مي‌گويند: «افسرده‌ام، مضطربم، اعصابم خرد شده يا اينکه فکر مي‌کنم دارم مريض مي‌شوم» و حتي بعضي از آنها واژه‌هاي افراطي‌تري به کار مي‌برند و مثلا مي‌گويند: «فکر مي‌کنم ديوانه شده‌ام يا کارهايم مانند ديوانه‌هاست.»

سه دسته اول که رويکرد مناسبي نداشتند؛ احتمالا دسته چهارم بايد طبيعي باشند؟
 

بله، دسته چهارم افراد طبيعي هستند که رويکرد مناسبي دارند براي مثال مي‌گويند: «خسته‌ام اما طبيعي است، اين محيط حوصله‌ام را سر برده و نياز به استراحت دارم.» درواقع اين افراد به زمان‌‌سازي مي‌پردازند.
با اين توضيحاتي که فرموديد احتمالا اغلب خوانندگان ما خود و اطرافيانشان را در دسته‌اي تقسيم‌بندي کردند اما چه بايد کرد و کدام رويکرد بهتر است؟
يک نکته را به ذهن بسپاريد که افرادي که يکي از اين رويکردهاي چهارگانه را دارند در مقابل افرادي که هيچ رويکردي ندارند از وضعيت بهتري برخوردارند. افرادي که هيچ رويکردي ندارند وقتي از دليل خستگي‌شان مي‌پرسيد مي‌گويند: «خودم هم نمي‌دانم يا هر چه فکر مي‌کنم نمي‌دانم.» در واقع اين افراد حتي يک فرضيه اوليه هم براي خودشان متصور نمي‌شوند. شايد اين گروه 20 تا 25 درصد جامعه آماري را تشکيل دهد.

برگرديم به سوال قبلي که کدام يک از اين افراد سالم‌ترند؟
 

افرادي سالم‌ترند که فرضيه‌‌شان بهتر کار مي‌کند. يعني درستي و نادرستي فرضيه ملاک نيست بلکه باور فرد و واکنشي که به آن ابراز مي‌شود ملاک عمل است. براي مثال ممکن است فردي از نظر جسمي سالم باشد اما تصور کند چربي‌اش بالا رفته و به همين دليل خسته و کلافه است. اگر چنين فرضيه‌اي وجود دارد اين فرضيه پاسخ مي‌دهد و پزشک نبايد اصراري داشته باشد که فرضيه چنين فردي را اصلاح کند.

برخي افراد در مواجهه با خستگي و کلافگي معتقدند که مثلا اگر عسل، شيرموز يا معجون بخورند، بهتر مي‌شوند. نظر شما چيست؟
 

اين افراد با اين حرف‌ها انگار تئوري خودشان را تقويت مي‌کنند. اتفاقا روانپزشکي مدرن معتقد است که بايد تئوري اين فرد را تقويت کنيم و نيازي نيست چنين فردي را از تصور نادرستش خارج کنيم و به او بگوييم مشکل تو چيز ديگري است.

يعني اگر اين مدل براي فردي جواب مثبت مي‌دهد به آن دست نزنيم؟
 

بله. بايد همان کار را ادامه دهيم.

در اين چهار نوع مواجهه‌اي که نام برديد سرنوشت چه فردي بهتر است؟
 

سرنوشت فردي بهتر است که به نرمال‌سازي روي مي‌آورد و کارها را طبيعي مي‌داند. براي مثال مي‌گويد: «اين چند روز زياد کار کردم، خسته شدم، پنج روز روي يک موضوع به خصوص تمرکز کردم و طبيعي است که ذهنم خسته شود، بايد به استراحت بروم» چنين فردي استراحت را درمان خستگي خود مي‌داند و در طولاني‌مدت از سلامت بيشتري برخوردار خواهد بود.

برخي اوقات ميان افرادي که جسمي‌سازي مي‌کنند پيش‌آگهي چندان مناسبي مشاهده نمي‌کنيم، نظر شما چيست؟
 

اگر نظريه جسمي‌سازي جواب نداد بايد چنين افرادي را از خطا دربياوريم. ممکن است برخي از اين افراد 10 سال با درد و رنج خودشان کنار بيايند بنابراين مشخص مي‌شود که فرضيه جسمي‌سازي خوب عمل نکرده و بايد فرضيه اين افراد را عوض کنيم و آنها را به سمت نرمال‌سازي ببريم.
به نظر من برخي افراد نيز از آن طرف پشت‌بام افتاده‌اند و هر مشکل ذهني و خستگي را به بيماري رواني نسبت مي‌دهند، نظر شما چيست؟
متاسفانه عده‌اي از مردم کشور ما به سمت رواني‌سازي روي آورده‌اند يعني اينکه اصطلاحات افسردگي و بيماري رواني و اضطراب در جامعه ما بيش از حد استفاده مي‌شود. در حالي که خستگي امري طبيعي است اما بسياري از مردم کشورمان به دنبال قرص و داروي اعصاب مي‌روند.

پس به همين دليل است که ميزان مصرف داروهاي اعصاب خيلي زياد است؟
 

دقيقا همين‌طور است. هم‌اکنون جامعه ما با پارادوکس (تناقض) روبه‌روست. بسياري از افراد، روان‌پزشکان را قبول ندارند و در مقابل برخي افراد ديگر مانند نقل و نبات داروهاي آرام‌بخش و ضد اضطراب مصرف مي‌کنند يعني رواني‌سازي کرده‌اند. زماني بود که آحاد جامعه ما فکر مي‌کردند ب‌کمپلکس معجزه است، من افرادي را ديده بودم که ماهي 40 تا 50 عدد ب‌کمپلکس مصرف مي‌کردند. اين افراد جسمي‌ساز حرفه‌اي بودند اما الان مشاهده مي‌کنيم که همين افراد رواني‌ساز افراطي شده‌اند و انواع قرص‌ها را امتحان مي‌کنند. مقبوليت روانپزشکي به اين نيست که به همه انگ رواني بزنند بلکه مقبوليت روانپزشکان در اين موضوع است که بتوانند رواني‌سازان واقعي را جداسازي و درمان‌ کنند. برخي آمار دلالت دارند که تنها 10 تا 15 درصد رواني‌سازي‌ها ريشه‌هاي بيماري رواني دارند.

بازخواني موفقيت و ناکامي
 

هر انساني براي موفقيت و عدم موفقيت فرضيه‌سازي مي‌کند. برخي افراد موقعيت‌هايشان را منشأ گرفته از درون مي‌دانند و برخي ناکامي‌ها را نشأت گرفته از بيرون.
اينکه اغلب انسان‌ها موفقيت را به حساب خودشان و ناکامي را به حساب عوامل بيرون مي‌گذارند کار پسنديده و فرضيه درستي است اما توجه داشته باشيد که همه انسان‌ها سوگيري دارند و متعادل فکر نمي‌کنند. بنابراين طبيعي است که موفقيت‌هايمان را به خودمان نسبت دهيم. اما به نظر مي‌رسد يک نقطه بهينه تعادل هم وجود دارد. فراموش نکنيد اگر شما خيلي زياد بيروني‌سازي کنيد ناموفق مي‌شويد. براي مثال شما نمي‌توانيد خودتان را عامل تمام شکست‌ها و ناکامي‌هايتان به شمار آوريد. در واقع انسان موفق، قادر به ايجاد تعادل ميان دروني‌سازي و بروني‌سازي است. اين تعادل قطعا واقعيت نيست و قدري نيز خطا دارد اما ميزان خطايش سودمند است. مهم اين است که در آستانه کارآمدي قرار داشته باشيم. به خاطر بسپاريد که پايان افراطي‌گري، افسردگي است و از آن طرف انسان‌هايي که از واقعيت‌هاي جهان بريده‌اند تمام بدبختي‌هاي خود را به ديگران نسبت مي‌دهند ولي همه مشکلات و بدبختي‌هاي ما که تقصير معلم، رفيق بد و ... نيست.
منبع:www.salamat.com