مردي با سفارش ده هزار تابوت


 

نويسنده:محمد رحمتي




 

اشاره:
 

براي بعضي از ما فرق نمي کند مردم عادي باشيم يا از مقامات و مسئولان با آوردن لفظ «شهيد» پيش از نام اين عزيزان، خود را از پيگيري ماجرا و کشف حقيقت معاف کرده ايم؛ درحالي که در مقابل کوتاهي هاي ما، رژيم صهيونيستي در قبال خبلبان مفقود شده خود چنان تبليغات وسيعي در سطح جهان راه مي اندازد که حتي صنف کفاشان تلاويو هم خود را موظف به صدور بيانيه و پيگيري سرنوشت او مي دانند. امروز رژيم غاصب اسرائيل با تعيين جايزه براي کسي که کوچک ترين خبري از «ران آراد» داشته باشد، از اين جنايتکار جنگي که با بمباران شهرهاي لبنان، جان مردم بي گناه را مي گرفت، تصوير مظلوم ربوده شده را ارائه کرده است و مدعي است که اين خلبان بيست سال است تحت شکنجه نيروهاي ايران و لبنان قرار دارد(؟! ) ولي زماني که در مورد ديپلمات هاي ايراني تحقيق مي کنيم، در مي يابيم که با وجود شواهد و دلايل قابل استناد، تلاش و اقدامي مؤثر براي روشن شدن سرنوشت اين عزيزان، تعقيب و مجازات عاملان اين جنايت صورت نگرفته است! البته اگر هم تلاشي صورت گرفته، بنا به دلايلي از بيان آن خودداري مي شود.
اگر حاج احمد متوسليان همين فردا به آغوش ميهن اسلامي مان بازگردد چه خواهد گفت؟ چه خواهد کرد؟ شما به او چه خواهيد گفت؟ به نظر شما اگر او به خيل شهدا پيوسته باشد و به ميهن اسلامي مان بازنگردد، چه بايد کرد؟ چه بايد گفت؟
اين سوالات در ابتداي جلسه در بين حاضرين توزيع شد، ده هزارمين روز اسارت حاج احمد متوسليان و همرزمانش در تالار سيدالشهدا(ع) پس از پخش کليپي از خاطره گويي هاي مادر شهيد کاظم اخوان و بازگويي سرگشت اسارت حاج احمد توسط مجري جلسه، سيد رائد فرزند، سيد محسن موسوي با اين آيه لب به سخن گشود:
«اي فرزندان، برويد و از حال يوسف و بردارش تحقيق کرده و جويا شويد و از رحمت بي منتهاي خدا نوميد مباشيد که هرگز جز کافر، هيچ کس از رحمت خدا نوميد نيست.» (يوست، 87)
سيد رائد موسوي درباره پيگيري هاي جمهوري اسلامي براي آزادي اين چهار ديپلمات اظهار داشت که در دولت اخير تلاش بيشتري جهت پيگيري مسئله شده است و به اين موضوع، ديگر به صورت سياسي پرداخته نشده است. بلکه به شکل يک مسئله انساني به آن نگريسته مي شود که در سازمان ملل و شوراي حقوق بشر در حال پيگيري است و هم اکنون هم دو کميته قضيه هستند. او از کوتاهي خبرنگاران در اين زمينه انتقاد کرد و گفت: آن ها مي توانستند حداقل اين موضوع را به صورت صنفي دنبال کنند و با ايجاد يک فضاي اجتماعي رسانه اي مثل قضيه اي که براي سهيل کريمي و سعيد ابوطالب پيش آمد، تأثيرزيادي در آزادسازي اين ديپلمات‌ها داشته باشند. همچنين در زمينه پيگيري‌هاي حقوقي هم كوتاهي‌هاي زيادي شده است. بعضي‌ها مي‌گويند مگر ممكن است كه بعد از اين همه سال، زنده باشند؟ در پاسخ مي‌گوييم مگر سمير قنطار، بعد از سي‌سال اسارت در دست اسرائيلي‌ها، زنده نماند؟ اين در حالي است كه در مقايسه با سمير قنطار كه يك مبارز معمولي بود و شيعه هم نبود، زندان، خلوتگاه و محلّ رشد عرفايي چون اينان است. و پدرم در آخرين دل‌نوشته‌هايش براي مادرم ذكر كرده بود كه فرزندان‌مان را بايد به تنهايي تربيت كني... .
و شما تصور كنيد اين ده هزار روز را كه تحمل يك روزش هم براي خيلي از ماها محال است...!
هنوز سخنران اصلي جلسه، يعني سردار سعيد قاسمي بالاي تريبون نرفته بود كه طبقه پائين تالار پر از جمعيت شده و بقيه حضار بايد به طبقه بالا مي‌رفتند. جمعيت حاضر اگرچه اكثرشان دانشجو، اما در ميان‌شان خانواده‌هايي هم به چشم مي‌خورد. از همه جالبتر حضور پيرزني بود با چادر رنگي در رديف جلوي قسمت زنان؛ آن‌قدر پير كه فاصله كوتاه درب ورودي تا صندلي‌اش را به كمك دو- سه نفر ديگر و بسيار به كندي تمام كرد. چادرش را طوري گرفته بود كه انگار نمي‌خواست عكاسان و فيلمبرداران كه توجه‌شان به او جلب شده بود، روي صورتش زوم كنند. هيچ‌كس از دست‌اندركاران جلسه او را نمي‌شناخت و فقط يكي از خانم‌هايي كه كنارش ايستاده بود، گفت: «به ما گفته عمه يكي از اين جاويدالأثرهاست.» در دو رديف اول هم غالباً افراد ميان‌سال و بعضاً جانباز نشسته بودند كه دو نفر از آنان وضعيت‌شان به گونه‌اي بود كه حاج‌سعيد قاسمي، به استقبال‌شان رفت و به آنها كمك كرد تا روي صندلي بنشينند. جمعيت همه منتظر بودند...

اين‌ها اشعاري بود كه از سينه سوخته همرزم حاج‌احمد مي‌جوشيد و با بغضي فروخورده اين‌گونه ادامه داد:

ده هزار روز از اسارت شما گذشت... ما مكلفيم به اينكه پاي كار باشيم و تا آخر بايستيم و اگر نيستيم، حداقل زينب‌وار، پيام‌رسان خوبي باشيم. برائت مي‌جوييم از خوابيدگان و بي‌خيالان فرهنگي و اميدواريم كه دامشان مستدام...
احمدجان! از روز اسارتت تا امروز، هر روز جلوه تو پررنگ‌تر مي‌شود. احمدجان! تو آن بصيرت را كه آقا اين روزها مي‌گويند از كجا آوردي، در حالي‌كه نه كلاس نظامي رفتي و نه كلاس تفسير و نه...؟ از كجا صاحب بصيرت شدي كه در كجاي دنيا نقش بازي كني و از كجا آن جگر را پيدا كردي كه جلوي جريان‌هاي انحرافي بايستي؟ در تعجبم/
جنگ نرم و رسانه‌اي، مال يكي- دوسال اخير نيست؛ مال بعد از انقلاب است. آن همه گروهك كه قصد براندازي داشتند. در مقابل تهمت‌ها كه به حاج‌احمد و... منافق و ياغي و خودرأي و خودسر و... مي‌گفتند. چه جور بود كه تو تشخيص مي‌دادي كه با بچه‌ها بايد مريوان باشي و يا...؛ چيزي كه الآن ما بچه حزب‌اللهي‌ها به دنبال برداشتن باري نيستيم؛ حتي ولي‌فقيه، امشب يك حرفي مي‌گويد و فردا فراموش مي‌كنيم! چطور مي‌توانستي كار خودت را انجام بدهي و به اين كار نداشتي كه كلّ عالم كن‌فيكون شد. و بعد هم عمليات فتح‌المبين كه حاصل آن اسارت يازده هزار نفر بود و امام مي‌گفت دست و بازوي شما را مي‌بوسم. و بعد هم عمليات بيت‌المقدس و آزادسازي خرمشهر. اگرچه بر سراينكه چه كسي خرمشهر را آزاد كرد، اختلاف هست، اما نمي‌خواهيم جنگ بين سرداران شهيدمان راه بيندازيم؛ به اندازه كافي گرفتاري داريم. اولين كربلا در شلمچه، توسط بروبچه‌هاي تو اتفاق افتاد. اگر بچه‌هاي تو مردانه نمي‌جنگيدند، نوزده هزار اسير نمي‌گرفتيم.
اعتقاد اصلي او، شناخت نسبت به دشمن، راهكارها و قصورها و ضربه زدن با حداقل تلفات بود.آقا هم در فرمايشات اخير گفتند كه اگر اعتقاد داريد كه جنگ است، بايد خط را، عناصر، فرمانده، اطلاعات عمليات و... را بدانيم كجايند كه در شرايط بحراني گيج نشويم. بايد قطب‌نما داشته باشيم. نقشه و دوربين داشته باشيم. اگر اينها را نداشته باشي، ممكن است سرباز باشي، اما سرباز گيج!
به حاج‌احمد تهمت زدند كه از روي قُدبازي، بچه‌ها رو بردي و تلف كردي و امام راضي نبود.
وقتي آقامحسن اين مأموريت رو به او دادند، قبول نكرد و گفت بايد از بالاتر دستور بگيرم. معروف است كه ايشان را پيش مقام معظم‌رهبري در آن زمان بردند و ايشان تفويض كردند و گفتند كه هرچند سال ممكن است چنين فرصتي پيش بيايد و نيروهايي فراهم شوند كه بروند با اشقي‌الأشقيا بجنگند. و پس از آن جلسه بود كه حاج‌احمد از خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيد. مگر مي‌شود امام خبر نداشته باشند فرمانده لشگر مي‌رود!؟
رفتن به اذن امام بود و برگشتن به اذن امام. گزارشي به دست امام رسيد كه سوري‌ها پاي كار عمليات‌ها نيستند و آنجا تشخيص امام اين بود: «راه قدس از كربلا مي‌گذرد». چون نمي‌شد مستقيم وارد جنگ شد؛ برگشتيم اما برنگشتيم!
اين خاطره را براي اولين يا شايد دومين مرتبه است كه بيان مي‌كنم: وقتي امام گفت برگرديم، گفت: بايد قبل از برگشتن، ضربه شصتي به اسرائيل بزنيم. به رفعت اسعد گفت: «كور خوانديد. روزي كه به لبنان آمديم به نجارهاي لبنان سفارش هزار تابوت داديم.»
حاج سعيد گله هم كرد: جالب است كه در اين طوفان حمله دشمن، حاضر نيستند سالن جلسه را در اختيار ما بگذارند و مي‌گويند پيام اين جلسه چيست(؟!!). اگر اين‌گونه جلسات برگزار مي‌شد، الآن از دانشگاه زنگ نمي‌زدند كه آقا بياييد «بسيجي واقعي، همّت بود و باكري» را براي اين نسل تبيين كنيد. آناني‌كه امروز دم از همّت و باكري مي‌زنند، بدانند كه اين شهدا تا لحظه آخر گوش به فرمان ولايت بودند. به اينها مي‌گوييم بياييد برنامه بگذاريم، مي‌گويند روي ما حساب نكنيد. از دشمن خود ياد بگيريد كه براي «ران آراد» به بهانه‌هاي مختلف، هزار مراسم مي‌گيرند. ما هم ياد بگيريم. برخلاف بعضي‌ها كه مي‌خواهند پرونده را مختومه اعلام كنند، ما نمي‌خواهيم.
زشت است سيدحسن نصرالله بگويد كه براي حاج‌احمد خيلي كارها مي‌توانستيم بكنيم، اما از جانب شما مطالبه‌اي نبوده است. مگر بهانه شروع جنگ سي‌وسه روزه، اسارت دو سرباز اسرائيلي نبود؟
بيش از ده‌هزار جلسه با اسرائيلي‌ها از طرف سازمان ميراث‌فرهنگي برگزار شده كه سنگ نوشته دزدي كوروش را بياورند؛ آخر، چندسالي است كه از طاغوت گذشته و دلمان تنگ شده!
دو فرانسوي، آثار تكه استخوان‌هاي سربازان كمبوجيه را پيدا كردند و مدام دارند پيگيري مي‌كنند كه تيمي اعزام كنند. اگر به اين اندازه همّت بود، تا حالا تكليف اين چهار نفر روشن شده بود. زشت است كه سيدحسن نصرالله اين‌گونه بگويد. بارها به سفيرمان در لبنان گفته‌ام كه عكس اين چهار نفر را در لبنان بزن، اما پاسخ داده كه قضيه سياسي است.
بابا! اين صندلي تو حاصل اسارت تاريخي آن‌هاست.
تصور كنيد كه امروز حاج‌احمد برگردد و من با شاخه‌گلي به استقبالش بروم. همين‌كه داخل فرودگاه ببيند كه مردم دور خودروي چيرمن مي‌گردند...
هركس اگر چكي را از او خبر باشد
داند كه سخت باشد روز وداع ياران
يك سيلي مي‌خواباند تو صورت من، مي‌گويد: شما هستيد و اين اتفاق دارد مي‌افتد؟! چرا مدل صحبت كردن و قيافه‌هاي‌تان عوض شده است. چون در طول اين بيست‌وچهارسال استحاله شديم، نمي‌فهميم كه چه شده. و قطعاً بيش از ده روز دوام نمي‌آورد. دليل دارم؛ سيدالأسراء سردار لشكري نمونه‌اش بود كه بايد اينجا دغدغه كار كردن داشته باشد و رفت و مشغول كاري شد كه در شأن او نبود و بعد هم تمام كرد. بايد صداي تيغ دشمن رو شنيد.

از پرده در افتد غم پنهاني قدس
آخر به سرآيد شب ظلماني قدس

با سامريان بگو كه موسي برسد
آزاد كند يوسف زنداني قدس

اللهم فك كل اسير...
منبع:نشريه امتداد-ش 48