شيريني دندان شکن


 

راوي: علي برومند




 
ياد آن روزها به خير! خيلي عاشق جبهه بودم؛ به خصوص اسفند ماه 1364 که اسراي عمليات والفجر هشت را در مراکز استان‎ها و شهرستان‎ها و از جمله شهر ما، زرند، آورده بودند تا مردم شاهد پيروزي رزمندگان اسلام باشند.
از سال 63 تا پايان 64 چند بار براي اعزام به جبهه به بسيج مراجعه کردم، اما سنم کم بود و مسئولين اعزام، ثبت نامم نمي‎کردند. فروردين 1365 توي شناسنامه‎ام دست بردم و تاريخ تولدم را تغيير دادم و ثبت نام کردم. خيلي خوشحال بودم. زمان به کندي مي‎گذشت. دلم مي‎خواست ايام عيد نوروز به سرعت بگذرد و روز اعزام فرا برسد.
من از روستاي چاهکين شهرستان زرند بودم و اين روستا تا شهر 35 کيلومتر فاصله دارد. در روستاي جرجانک که نزديک روستاي ما بود و مدرسه راهنمايي داشت، درس مي‎خواندم. کلاس سوم راهنمايي بودم و هر دبيري که سر کلاس درس مي‎آمد، به ما هشدار مي‎داد که: «حواستان جمع باشد. امسال امتحان نهايي داريد» اما من ته دلم مي‎گفتم: جنگ واجب است يا امتحان نهايي؟
روز اعزام به جبهه فرا رسيد. هجدهم فروردين سال 65 بود. آن روز صبح، زودتر از هميشه از خواب بيدار شدم. نماز خواندم و منتظر طلوع آفتاب شدم. ساکم را برداشتم و يک پيراهن داخل آن گذاشتم. ديدم مادرم حرکاتم را زير نظر دارد. پرسيد: علي، مگر مدرسه نمي‎خواهي بروي؟ گفتم: نه. امروز مي‎خواهم بروم زرند، عکس بگيرم و تحويل مدرسه بدهم. فردا مدرسه مي‎روم. جاده روستاي ما تا زرند خاکي بود. از منزل راه افتادم. از راه اصلي نمي‎رفتم. راه فرعي را در پيش گرفتم تا از روستا دور شدم و به راه اصلي رسيدم. براي اينکه کسي متوجه نشود، پياده راه افتادم و با فاصله دويست متر از جاده مي‎رفتم. به محض بلندشدن گرد و خاک توي جاده، مي‎فهميدم وسيله نقليه است. فوراً روي زمين درازکش مي‎خوابيدم که کسي مرا نبيند. شش کيلومتر پياده رفته بودم. خستگي امانم را بريده بود. گفتم: خدايا، کمکم کن. يک مرتبه ديدم موتور سواري از دور داخل بيابان پيداست، نزديکم آمد يکي از عشاير بود. من را به شهر رساند. وارد بسيج شدم و يک گوشه‎اي نشستم. کز کردم و پيش خدا التماس مي‎کردم که کسي نيايد مزاحم من بشود. وقتي ما را «به خط» کردند و فرماند دستور «از جلو نظام» مي‎داد، همين‎طور که دستم را روي شانه نفر جلويي گذاشتم، خدا روز بد نياورد، ديدم خواهرم با برادرم خبردار شده و آمده‎اند که مرا برگردانند و نگذارند؛ اما من تصميم خودم را گرفته بودم. هرچه اصرار کردند که برگردم و به درس و مشق خودم مشغول شوم، گوشم به اين حرف‎ها بدهکار نبود. بالاخره سوار ماشين شديم و به کرمان رفتيم. آنجا هم به ما گير دادند؛ اما وقتي اصرار زيادم را ديدند، راضي شدند که اعزامم کنند.
بيستم فروردين بود که به اهواز رسيديم. آنجا حاج قاسم براي ما صحبت کرد. از سختي‎هاي جنگ و اينکه اينجا خبري از رفاه نيست، براي‎مان گفت. خودمان را براي همه چيز آماده کرده بوديم. به هر جهت تقسيم شديم و به قسمت واحد يگان دريايي رفتيم و با ديدن آموزش‎هاي شنا و سکان داري، مشغول انجام وظيفه شديم.
يک روز فرمانده‎مان، سردار حاج عباس خليلي، من را صدا زد و يک نامه به من داد و گفت: اين نامه را بخوان و جواب بده. وقتي نامه را خواندم متوجه شدم يک دانش‎آموز دختر کلاس سوم ابتدايي نامه را براي رزمندگان اسلام فرستاده. نوشته بود: «اميدوارم که راه کربلا به دست تواناي شما رزمندگان اسلام باز شود و همه ملت ايران بتوانند به زيارت امام حسين(ع) بروند.» اين خواسته دانش‎آموز سوم ابتدايي در ذهنم بود تا عمليات کربلاي يک. در آن عمليات به عنوان نيروي تسليحاتي شرکت کرديم. شهر مهران به دست رزمندگان اسلام آزاد شد. (سال ها گذشت تا اينکه سال 86 از مرز مهران عازم کربلا شدم و آن خواسته دانش‎آموز در ذهنم تداعي شد و خدا را شکر کردم. که راه کربلا به دست نيروهاي مخلص بسيجي باز شد و عاشقان اباعبدالله(ع) توانستند به راحتي به زيارت بروند).
در اواخر اسفند ماه 65 بود که ما را از يگان دريايي به گردان 410 غواص مأمور کردند، که آموزش غواصي ببينيم تا اگر نياز بود، براي عمليات آبي، مشکل کمبود نيرو نباشد. محل آموزش ما در محل سد دز بود. بعد از اينکه چادرها را برپا کرديم، با کمک هم چادر نمازخانه را گذاشتيم که چندان نوري از آن ساطع نمي‎شد. امام جماعت که يکي از برادران روحاني بود، نماز جماعت را بر پا کرد. بعد از اينکه نماز مغرب تمام شد، يکي از برادران رزمنده بلند شد و از تمام مردم ايران، به خصوص استان کرمان تقدير و تشکر کرد، به خاطر اينکه با کمک‎هاي نقدي و وسائل خود ما را ياري مي‎کنند. بعداً گفت: برادران، دقت کنيد يک جعبه شيريني هست که الآن بين شما تقسيم مي‎شود. بعد شروع کرد به چرخيدن بين صفوف نماز جماعت و پخش شيريني. من هم يک دانه شيريني برداشتم. خواستم بخورم که ديدم شيريني خيلي سفت است و مقداري طعم خاک دارد. به هر جهت به زور شيريني را با دندانم شکستم. بعداً آن را درآوردم و داخل جيبم گذاشتم. چون نمازخانه تاريک بود، دقت نکردم. بعد از اتمام نماز، داخل چادر خودمان جلوي چراغ دستي رفتم و شيريني را بيرون آوردم و نگاه کردم و ديدم مهر نماز است که آن را روي جعبه شيريني گذاشته بودند و در آن تاريکي، قسمت من شده بود.
منبع:نشريه امتداد- ش 48