محبوبيت با سر باندپيچي شده


 

تهيه و تدوين: سيدمهدي عرب سعدي




 

خاطرات به قلم: سيد بهنام عرب سعدي، برادر شهيد سيد قاسم
 

با صداي سوت خمپاره رو زمين دراز بکش
 

صبح زود توي يک روستاي متروک و خالي از سکنه نزديک تنگه چزابه از ماشين پياده شديم. صداي انواع اسلحه‎ها و انفجار از راهي نزديک شنيده مي‎شد. اولين بار بود که به جبهه آمده بود و به همه چيز و همه صداها مشکوک بودم. همراه با برادرم و تني چند از رزمندگان در هيبت بسيجي با کوله پشتي و ژسه ايستاده بوديم و منتظر اعزام به خط مقدم که صداي سوت خمپاره‎اي به گوشم رسيد. ضمير ناخودآگاهم بي‎درنگ آموزش دراز کشيدن را به يادم آورد و فرمان داد؛ آن هم چه فرماني! چنان شيرجه‎اي زدم توي طويله که اول، صورت مبارکم بعد هم همه هيکلم کف طويله پخش شد و کاملاً خوشبو شدم!! بعد از چند لحظه بلند شدم. همين طور که خودم را مي‎تکاندم به برادرم سيد خوشنام که بار چندمش بود به جبهه مي‎آمد نگاه کردم. صاف ايستاده بود و انگار نه انگار که صداي خمپاره آمد. پرسيدم: خوب دراز کشيدم؟ سيد گفت: خيلي خوب بود.
بعداً که تو خط درگير اين مسائل شدم، با خودم گفت: سيد چقدر تو دلش بهم خنديده.

حماسه در تقابلي نابرابر
 

راستش خيال مي‎کردم قبل از اعزام به خط مقدم چند مدتي در خط‎هاي عقبي مي‎مانيم تا به جو جبهه، سر و صداها و خون و آتش عادت کنيم، ولي با صداي «بپريد پايين» از تويوتا پريديم پايين؛ دود بود و صداي مهيب انفجارها؛ انتقال عجولانه زخمي‎ها و پيکر مطهر شهدا بر روي برانکارد يا کول رزمنده‎اي. غوغايي بود. از همان اول ديدم، گفت: اين تو بيمري از آن تو بميري‎ها نيست. راستي راستي جنگه. ولي خداييش اصلاً توي دلم خالي نشد. حالا هرچي مي‎خواهيد اسمش را بگذاريد (قدرت ايمان به فرمان رهبر بود يا بچه سعدي بودنم بود يا ...) نمي‎دونم، ولي احساس غرور، سلحشوري، مردانگي، انتقام جويي و... عجيب وجودم را پر کرده بود. صداي مصمم و خش دار از دهان يک پاسدار خوش سيما با او ريش‎هاي حنايي که مي‎گفت «الله اکبر، بچه‎ها از اين طرف. برادرا عراقي‎ها دارن گله گله ميان اين طرف خاکريز» قدرتم را بيشتر کرد. غوغايي به پا بود. دود و خاک با صداي غرش بي‎امان خمپاره‎ها و کاتيوشا و صداي همهمه بچه‎ها و تشويق به جلو رفتن، در هم قاطي شده بود. از يک مسير که دو طرفش خاکريز نسبتاً کوتاهي بود، حدود پانصد متر به صورت خميده رفتيم تا به يک خاکريز رسيديم. فرمانده ما «برادر ثمرمند» با اون قد بلند و سبزه رو، روي خاکريز در حال شليک آرپي جي هفت به سمت دشمن بود. برگشت و درخواست گلوله ديگري کرد که با همان هيکل رشيد روي سنگر انفرادي افتاد و در دم پروازي عاشقانه براي اولين بار جلوي چشمم رقم خورد. چند ثانيه بعد، دو متر آن طرف‎تر يک پاسدار ديگر شهيد شد. رفتم اون بالا تا ببينم چي شد، ديدم (خداي من!) در دشتي وسيع، هزاران عراقي با باراني سياه، پشت تانک‎ها در حال پيش‎روي هستند. آن‎ها قبلاً به وسيله تک تيراندازهاي زبده خودشان موضع‎گيري کرده بودند. اکثر شهداي ما از ناحيه پيشاني مورد هدف قرار مي‎گرفتند. پريدم روي خاکريز ديگر و شروع به تيراندازي کردم. هر کس به نوبه خودش در حال دفاع کردن بود. همان اول، گلوله‎هام تمام شد. رفتم از زير بدن شهدا خشاب‎ها را برداشتم و دوباره شروع به تيراندازي کردم که سيدخوشنام فرياد زد: داريم محاصره مي‎شيم. برگشتم، ديدم از سمت چپ و راست دارند بچه‎ها را دور مي‎زنند. داد زدم: زخمي‎ها خودشون برن عقب. جاي جاي خاکريز چندين شهيد آرام خفته بودند. با عجله بدن چند نفر از آن‎ها را صاف کردم. سنگيني‎ آتش امان ما را بريده بود. حماسه و ايثار و قدرت ايمان چه خودي نشان مي‎داد. آن طرف تا دلت بخواد لشگر تا دندان مسلح و اين طرف چند نفر با کلاش و ژسه، ولي چه باک؛ اين بچه‎ها ديگه کي بودند! يکي از رزمندگان که حدود پنجاه سال داشت و کمي چاق با ريش و موي سفيد شده، يک دفعه با گفتن الله اکبر، غرش کنان پريد آن طرف خاکريز و به دل دشمن زد و به دليل دود و سنگيني آتش، متوجه نشديم چي بر سرش آمد. فکر مي‎کنم اسمش «حاج صلاحي» بود.
با چند نفر از بچه‎ها رفتيم بالاي خاکريز و تيراندازي کرديم که دشمن جلوتر نيايد. البته ناگفته نماند که بدجوري روي سرمان آتش مي‎ريختند. همه جا پر از دود بود. چندين شهيد روي زمين مانده بود. بچه‎ها در حال عقب‎نشيني بودند. صدا زدم: سيد خوشنام، سيد خوشنام؛ ولي جوابي نشنيدم. برگشتم، ديدم حاج حسين آقا (دايي رضا کشاورز) به وسيله موج انفجار با کلاشي که در بغل داشت شهيد شده. در حالي که چهره‎اش کبود و به آسمان نگاه مي‎کرد. پيشاني هنوز گرمش را بوسيدم. آخرين نفر بود که همراه با رزمنده بي‎سيم چي (اسمش يادم نيست، اما قدي بلند داشت و لاغر اندام بود، حدود هيجده ساله) که از ناحيه شکم مجروح شده بود، زير بغلش را گرفته بودم. کاملاً در تيررس بودند و در حال عقب‎نشيني. در عين حال صدا مي‎زدم: سيد خوشنام، سيد خوشنام، ولي باز هم جوابي نمي‎شنيدم. از طرفي هم رزمنده زخمي نمي‎توانست خوب خم بشود و مقداري از هيکلش از خاکريز کوتاه، بلندتر بود و هر آن بيم گلوله خوردنش بود. راستش همه رزمنده‎ها جاي برادرم بودند. ولي از تصور اينکه سيد خوشنام را آنجا رها کنم و نتوانم پيکرش را بياورم، تنم سرد شده بود و همين جور با استفاده از خشاب‎هاي ديگر در حال تيراندازي روي خاکريز بودم و مدام سيد خوشنام را صدا مي‎زدم. بالاخره رسيدم به خاکريز اصلي. دوباره با بغض تو آن هياهو و غوغا صدا زدم: سيد خوشنام. از خاکريز درون يک سنگر انفرادي دستي بالا رفت و کلاه سياه او را ديدم که برايم دست تکان مي‎داد. خسته بودم. شهيد داده بودم. ترسيده بودم. نمي‎دانم، ولي زدم تو پيشاني‎ام و نشستم و هاي هاي زدم زير گريه.

خواب شهيد
 

من و سيد خوشنام در يکي از ظهرهاي بهمن ماه تو سنگر انفرادي نشسته بوديم و گاهي به سمت عراقي‎ها که خيلي به ما نزديک بودند تيراندازي مي‎کرديم؛ البته خيلي خونسرد و گاهي هم گپي مي‎زديم. يکي از بچه‎ها دولادولا اومد به سمت ما (آخه تا سر بچه‎ها از خاکريز بالا مي‎رفت، تک تيراندازها با تفنگ سيمينف خيلي سريع بچه‎ها را مي‎زدند). محمدصادق مرادي با اون چهره نوراني و زيبايش و ريش قرمز رنگش (خداييش خيلي خوش سيما بود) پيشاني من و سيد خوشنام را بوسيد و گفت: حلالم کنيد. ديشب خواب ديدم شهيد شدم. رفت. شايد پنج دقيقه طول نکشيده بود که ديدم روي برانکارد، ريش محمدصادق قرمزتر شده و رگه خون تا زير گردنش ادامه دارد. او هم به لقاءالله پيوست. خاطرات قشنگي از او داشتم؛ خوشرو، با صداقت، مؤمن و با متنانت و ايماني که در چهره‎اش عجيب نمايان بود.

هر جا خوابت گرفت، چرت بزن
 

صدام با چندهزار نفر از نيروهاي زبده و ويژه خود در تنگه چزابه، ايام دهه فجر حضور داشت. قصد داشت به قول خودش بستان و سوسنگرد را تصرف کند تا جشن 22 بهمن را خراب کند. اما اين طرف خاکريز، به علت سردي و نمناک بودن هوا، اکثر خرج‎هاي آرپي جي هفت نم کشيده بود و گلوله تفنگ‎ها زنگ زده بود و به همين دليل تفنگ‎هاي ژسه از کار افتاده بود و فقط کلاش با اين فشنگ‎هاي زنگ زده خوب کار مي‎کرد. دو عدد هم خمپاره شصت داشتيم و به دليل اينکه عراقي‎ها در بالاي تپه‎هاي نبعه مستقر بودند، غذا و مهمات درست به دستمان نمي‎رسيد و غذاها اکثراً همراه با شن و ماسه بود. سه شبانه روز تقريباً بدون وقفه جنگيده بوديم و جز چند چُرت کوتاه، از خواب بهره‎اي نبرده بوديم. اکثر فرمانده‎ها (شهيد ثمرمند، شهيد محمدي و ...) شهيد شده بودند. بچه‎ها از من حرف شنوي داشتند. يک جورايي فرمانده خط شده بودم و در هر حال خيلي نسبت به بچه‎ها احساس مسئوليت مي‎کردم. ولي روز سوم همين طور که نگران بچه‎ها بودم، ديدم زمين و خاکريز در حال واژگون شدن است. نگاه به کف دستم کردم و ديدم که پر از پشم سياه است. هر چه آن ها را مي تکاندم، دوباره درستم پر از پشم مي‎شد. دوباره به اطراف نگاه کردم، زمين و زمان در حال کج شدن بود هيچ عکس العملي نداشتم. يک دفعه ديدم آقارضا روزي طلب از تو سنگر از پشت بي‎سيم به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت: سيد، تو که خوابي. بعد مرا برد تو سنگر و در يک کيسه خواب دراز کشيدم. يادم هست اصرار مي‎کردم که من خوابم نمي‎آيد. ولي با وجود پوتين‎هاي گلي و خيس که خيلي هم سرانگشتانم يخ زده بود، زيپ کيسه خواب را کشيدم... يک دفعه از خواب بيدارم شدم. نگران بچه‎ها بودم. از سنگر پريدم بيرون و به ساعتم نگاه کردم. هفت ساعت خوابيده بودم. در حال کش و قوس بودم که جلوي صورتم لوله آرپي جي را ديدم. يکي از رزمنده‎ها در حال شليک به سمت دشمن بود. ندانسته پشت آرپي جي قرار گرفته بودم. فرصت نبود که بگم شليک نکن. با آن بدن کرخت، چنان شيرجه بلندي زدم که هيچ دروازه‎باني تا به حال نزده بود. ديدم شليک نمي‎کند. صدا زدم: چرا همين جوري ايستاده‎اي؟ الآن تک تيراندازها مي‎زنندت. گفت: سيد، خرج موشک در حال وزوز کردن است، ولي چند دقيقه است که عمل نمي‎کند. با ترس و آهسته رفتم کنارش و خيلي آرام موشک را درآورديم. بعد پرتش کرديم آن طرف خاکريز، اما باز هم عمل نکرد.

امداد غيبي
 

در ايام حضور در جبهه تنگه چزابه در بهمن ماه 1360 آتش سنگين عراقي‎ها طبق اظهار کارشناسان، بيشترين و سنگين‎ترين حجم آتش مهمات در سه روز، بيست الي بيست و دوم بهمن در طي جنگ‎هاي تاريخ رقم خورده بود. به همين دليل ما ديگر به صداها خصوصاً سوت خمپاره عکس‎العمل نشان نمي‎داديم. ولي يک روز صبح که از کنار يک سنگر اجتماعي مي‎گذشتم با شنيدن صداي صوت خمپاره بي‎اختيار در آن هواي سرد تو گل و شل دراز کشيدم. و همزمان ترکش‎ها به ديواره سنگر اجتماعي برخورد کرد. اگر مثل دفعه‎هاي قبل با صداي سوت خمپاره دراز نمي‎کشيدم، الآن اين خاطره هم ثبت نمي‎شد.

سيمينوف
 

فقط اسمش را شنيده بوديم. بچه‎ها مي‎گفتند: اين همه شهيد که در تنگه چزابه از ناحيه سر مورد هدف قرار مي‎گيرند از تک تيراندازهايي هستند که با تفنگ سيمينوف ما را هدف قرار داده‎اند. دلم مي‎خواست اين تفنگ را ببينم. يکي از بچه‎ها که اهل مرودشت بود و خيلي دل و جرئت داشت و کمي هم مي‎لنگيد، يک تفنگ لاغر اندام خوشگل آورد و گفت: اين هم سيمينوف. گفتم: از کجا آوردي؟ اقرار کرد که صبح زود بدون اجازه رفته از زير بدن يکي از کشته‎هاي عراقي که بين ما و آن‎ها افتاده بود، آورده است. بعد از کمي دعوا که چرا خودسرانه اين کار را کرده، تفنگ را گرفتم. عجب تفنگ خوش دستي بود. غافل بودم از اينکه لاستيک ضربه گير دوربين آن افتاده است. چشمم را به دوربين چسباندم و آينه يک جيپ سوخته را نشانه رفتم. همزمان با شليک، هم آينه شکست و هم ابروي من. چنان دردي احساس کردم که واقعاً به نظرم رسيد ابرو و چشمم داغون شده‎اند. و دويدم به سمت سنگر بهداري. خون از پهناي صورتم روي گردنم ريخته بود. و خلاصه بهيار با عجله تو اون هياهو و غوغاي خمپاره‎ها زخم را ضدعفوني کرد و يک گاز را روي آن گذاشت و دور تا دور سرم را باندپيچي کرد. فرداي آن روز، پنج - شش نفر از فرماندهان سپاه براي بازديد به خط مقدم آمده بوند. يک دفعه همه آن‎ها با شتاب به سمت من آمدند و با چنان شوق و ذوقي مرا بوسه باران کردند که راستش کمي از خودم خوشم آمد. بعد از رفتن، آن‎ها را در آينه شکسته‎اي که کنار ديوار سنگر بود ديدم. متوجه شدم که آن‎ها به اين باندپيچي سرم توجه کرده‎اند و با خودشان مي‎گفتند که اين رزمنده با اين وضعيت هنوز اينجا مانده. بعد از سه روز وقتي با سر باندپيچي به بستان رفتم، شهيد سيروس رستگار تا با اون حال مرا ديد با نگراني به سمتم آمد و جوياي حالم شد و گفت: حتماً بايد پانسمان را عوض کني، وگرنه عفونت مي‎کنه و چون با کمک‎ هاي اوليه آشنا بود با آهستگي باند را باز کرد. بعد خيلي با احتياط گاز چسبيده به ابرويم را جدا کرد و بعد از شستشوي زخم، هر چي گشتيم، جاي زخمي نديديم. فقط اندازه يک عدس کوچک در ابرويم زخم ايجاد شده بود. بعد گفتم: عجب آدمي هستي! چه کار داشتي به باندپيچي سرم! اين باند برايم محبوبيت آورده بود.

باز هم امداد غيبي
 

خيلي از بچه‎ها زخمي و يا شهيد شده بودند. نيرو بسيار کم بود. مسايلي مثل نگهباني، پاسبخش و... اصلاً در تنگه چزابه معني نداشت. بچه‎ها شب و روز در حال جنگيدن بودند و گذشته از سردي هوا، خطرات اصابت ترکش و گلوله و بيشتر از همه کم خوابي، رمق بچه‎ها را گرفته بود. نيرو آن قدر کم بود که هر از گاهي، خصوصاً در شب‎ها مي‎رفتيم جاهاي خالي از رزمنده و چند تير شليک مي‎کرديم که بگوييم ما در تمام خط نيرو داريم. خاکريز عراقي‎ها بسيار به خاکريز ما نزديک بود. در بعضي از مکان‎ها اگر جرئت داشتند، با تعداد ده نفر در مدت زمان دو دقيقه مي‎توانستند کل خط را تصرف کنند. نيمه شبي که براي سرکشي به بچه‎ها رفتم تا رسيدن به آخرين سنگر، شايد حدود دويست متر خاکريز از ديده‎بان و نگهبان خالي بود. نگران شدم و شروع به تيراندازي به سمت عراقي ها کردم که آن‎ها هم جواب سختي دادند. راستش نشستن در سنگرهاي خيس و بسيار سرد، واقعاً طاقت فرسا شده بود. موقعي که به آخرين سنگر رسيدم، حدود پنج نفر از بچه ها کنار هم مثل جوجه‎ها به خوابي عميق فرو رفته بودند. اين سنگر تا عراقي‎ها حدود يک دقيقه راه بود. ولي هر چه صدا زدم و دست و پاي‎شان را تکان دادم، ولي باز هم بيدار نشدند. چاره‎اي نبود. تا روشن شدن هوا همان اطراف چرخيدم. خودم هم از کم خوابي و سرما واقعاً کلافه شده بودم و تو اين فکر بودم که خدايا اين خط فقط به لطف و امدادهاي تو سرپا مانده، و گرنه با اين نيروي کم که بي‎خوابي واقعاً آن‎ها را بي‎هوش نموده است، بي‎شک نظر تو با اين‎هاست.
منبع:نشريه امتداد- ش 48