هَپَلي در سه راهي مرگ


 

نويسنده: حميد داوود آبادي




 

سکانس اول- روز- داخلي - اتاق دکتر قانعي بيمارستان ساسان
 

من يک شيميايي ام. باور کنيد. مجبورم نکنيد قسم بخورم. ولي من هم يک شيميايي ام. با همه جوانبش. شايد هم بدتر. چيه؟ به سرفه اي ناکرده ام شک کرديد؟ يا به تاول هاي باد نکرده ي روي دست و پايم! يا به اينکه مثل فلاني، هنرپيشه ي خوبي نيستم، گيس هايم را بلند نمي کنم و يا روي ويلچر، خود را کج نمي کنم و روز بعد در فلان فيلم سينمايي نمي دوم؟ ولي باور کنيد من هم سرفه مي کنم. شب ها که همه خوابند. دست خودم نيست.
مي پرسي چرا فاصله ي ما با فرزندان مان زياد است؟ خُب معلومه، همين سرفه هاي شبانه است.
من هم که صبح زود بايد از خواب ناز و رختخواب گرم و نرم دل بکنم و به مدرسه بروم، وقتي نصف شب، پدرم با سرفه هاي سنگينش، مثل خمپاره 120 بترکد و شيشه هاي خانه را بلرزاند، از خواب بپرم، خُب معلومه از دستش عصباني مي شوم و مي روم جاي ديگري مي خوابم تا صداي تند و زمخت سرفه هايش را نشنوم.
من هم وقتي مي خواهم درس بخوانم براي کنکور و دانشگاه، وقتي پدرم صداي تلوزيون را تا ته زياد کند که با «سعيد حداديان» همراه شود و با خود بگريد و بخواند «ياد امام و شهدا... دلو مي بره کرب وبلا...».
اعصابم مي ريزه به هم؛ بلند مي شوم مي روم خانه ي دوستم درس بخوانم. فکر مي کنيد اين جوري رابطه مان نزديک تر و بيشتر مي شود؟
خون؟ خُب بله. من هم خون بالا مي آورم. ولي... ولي دفعه ي قبل که حالم خيلي خراب شد، دکتر قانعي، متخصص جانبازان شيمايي دم مرگ (!) جوابم کرد.
شايد... شايد که نه. مطمئناً - مثل هميشه - فکر کرد مي خواهم زور بزنم تا «درصد جانبازي» ام را بالا ببرم تا مثل رفيق همرزمم، بنياد جانبازان را غارت... نه اين زشته، جارو کنم!
هرچي گفتم «آخه آقاي دکتر، قربونت برم... من خون سرفه مي کنم... خون سرد».
رويش را آن طرف کرد که نگاهش توي چشمم نيفتد و گفت:
- آسمه آقا...آسمه...
- خُب دکتر جون، مگه نمي گي آسمه؛ نبايد درمونش کني؟
- نه عزيزم، شما برو ببين توي فاميلتون کي آسم داره، از اون گرفتي...
- پس درمان چي مي شه؟
- اول برو ببين از کجا آسم گرفتي...
- ولي دکتر... من توي والفجر هشت، کربلاي پنج، کربلاي هشت شديداً شيميايي شدم...
- برگه ي بيمارستانيت کو؟
- برگه کدومه دکتر... من که اون موقع دنبال تأييديه واسه ي امروز نبودم.
- خُب همينه ديگه...برگه تأييديه مجروحيت شيميايي ندارين... تا چيزي مي شه مي گين جانبازين...
- ولي دکتر...
- گفتم که آقاجون شما آسم دارين... برو بذار به جانبازاي عزيز برسيم...
اصلاً نگذاشت بگيم که من خودم جانباز 35 درصدم و پنچاه ماه هم جبهه بودم. اگه قرار بود چيزي بهم تعلق بگيره، تا حالا گرفته بودم.

سکانس دوم:- روز - داخلي- وسط اتوبوس- ميدان توپخانه
 

يک عصر سرد و تلخ زمستان، توي ميدان توپخانه، مقابل «پشت شهرداري» که همه جور فيلم و سي دي و... توش پيدا ميشه، با پسرم نشستم توي اتوبوس. کنار من جا نبود، اون نشست روي صندلي آن طرفي.
مردي سيه چرده، با موها و ريشي بسيار بلند فر و تاب خورده، سياه سياه که از چرک و کثافت روي هم تنيده بودند، نشسته بود کنار پنجره و به رهگذراني که با تعجب از مقابلش مي گذشتند، مي خنديد. از بس هَپَلي و کثيف بود، کسي کنارش نمي نشست. من ولي، از بس خسته بودم و کمرم درد مي کرد- البته هيچ ربطي به جانبازي و جبهه ندارد- بالاجبار نشستم کنارش. خيلي بو مي داد. لباس هايش که معلوم بود مثل بدنش، حداقل يکي - دو سالي مي شد «مشکين تاژ» و «صابون عروس» و «شامپوي اَوِه» به خود نديده اند، مثل چرم برق مي زدند؛ از بس چرک و سياه شده بودند.
انگشتانش را که لاي ريش و موهايش برد، لابد کلي حيوان ريز و درشت از آن جنگل پرپشت گريختند. لاي ناخن هاي بلندش که به بيل تنه مي زد، مي شد همه نوع خوراکي اي رو پيدا کرد. قورمه سبزي پيتزا، قيمه، چلوکباب... البته بيشتر بوي سطل زباله ي خانه ي ماها رو مي داد.
مي توانست بپرسد:
- بسيجي هستي؟
يا نه، بگويد: حزب اللهي هستي؟
که با قيافه ام کاملاً نشان مي داد که بله. اين ديگر نيازي به سؤال نداشت. ولي...
- گفت بچه ي جنگي؟
دوباره پرسيد. دست خودم نبود. آرام گفتم:
-آره... چطور؟
شايد اگر طرف دکتر بود يا رئيس بنياد جانبازان، خيلي محترمانه مي گفتم:
- بله برادر عزيز. امري داشتيد؟
ولي من به او گفتم: آره
الان اين را مي گويم. چون احساس گناه و بي عدالتي مي کنم. چرا با او مثل بقيه برخورد نکردم؟ مثل رئيسم. مثل دکتر. مثل فلان مهندس.مثل فلان سردار...
سردار...سردار...سردار...
امروز که ديگر سردار نداريم! سردارها، يا دکتر مي شوند يا شهردار!
اصلاً آن روز هم سردار نداشتيم.
سردارها همه برادر بودند:
برادر رضايي، برادر اميني، برادر کوثري، برادر قاليباف، برادر صفوي...
هيس س س س س!
مثل اين که مسواک نزدم. دارم حرف هاي بودار مي زنم.
داشتم از هَپَلي و خودم در ميدان توپخانه مي گفتم. گفتم: که هَپَلي از من پرسيد بچه ي جنگ هستم يا نه؟
من هم که جوابش رو گفتم، او خنديد و گفت:
- چند درصدي؟
بيشتر تعجب کردم. من که نه دست و نه پايم قطع بود و چشمم از حدقه درآمده بود که بفهمد جانبازم. سرفه هم که نمي کردم. دکترهاي متخصص(!) بعد از کلي مثلاً معاينه و مشاهده ي برگه هاي صورت- سانحه و بيمارستاني، به اين سادگي «جانباز» بودن ما را تشخيص نمي دهند! ولي در جوابش گفتم:
-35 درصد چطور مگه؟
پکي زد زير خنده و دهانش را کاملاً به گوشم چسباند و گفت:
- من پنجاه درصدم...
جا خوردم. پنجاه درصد؟ اينم اين هَپَلي؟
گفتم: خُب خدا خيرت بده...
يک لحظه شدم مثل کارمندان بنياد جانبازان، مثل دکتر قانعي... مثل رئيس...
- اجرت با سيدالشهدا...
خنديد
- تعجب کردي؟
گفتم: نه... واسه چي تعجب کنم؟
- چرا تعجب کردي. کربلاي پنج بودي؟ سه راهي مرگ را بلدي؟ اون جا ترکش خوردم. لشگر 27 بودم. ترکش خورد کنار قلبم. گاز هم خوردم. کم نه... دکترا ديگه از بس «کورتون» و «مورفين» بهم تزريق کردن. خسته شدن... ولم کردن...گفتن برو راحت باش... منم راحت شدم... واسه ي خودم حال مي کنم...
- يعني چي راحت شدي ؟ آخه اين چه سر و وضعيه؟
- مگه من چمه؟ يارو کلي پول خرج مي کنه و کت و شلوار شيک و گرون مي خره که همه توي خيابون نگاش کنن. خُب، من ديگه اون همه پول نمي دم، عوضش منو بيشتر از اون نگاه مي کنن...
ببخشيد ديگه نمي تونم بنويسم.
اذان مؤذن زاده از راديو جوان، براي ما «پيران امروز و شيران ديروز» پخش مي شه. نبايد از فضيلت نماز اول وقت غافل بشم.
اين خاطره ي تلخ را بعد از هفت- هشت سال نوشتم. طاقت تکرارش را نداشتم. ديشب، سرفه امانم را برد. ياد دکتر قانعي افتادم. خدا خيرش بدهد. اجرش با سيدالشهدا!
ياد «احمد پارياب» فرمانده ي شير و دلير گردان شهادت، که فقط اگر لحظه اي سرفه سراغش نيايد، برايش عروسي است و خوشي اي وصف ناشدني!
اصلاً بحثم چيز ديگري بود. اگه حال داشتم و شکر خدا دوباره فردا شب سرفه حالم را جا آورد، سکانس سوم و اصل مطلب را براتون مي نويسم.
مي خوام ثابت کنم که من هم جانبازم. اون هم از نوع شيميايي اش!
ولي هيچ وقت اجازه نمي دم هيچ کس منو براي گرفتن وام کلان از بانک جهاني، نردبان کنه.
اصلاً تلويزيون امثال ما رو نمي شناسه. اونا...
ولش کن بذاريد براي مطلب بعدي. حرف مهم تري دارم. فقط به شرطي مي نويسمش که براي اين مطلب، يک چيزي بنويسيد.
منتظرم راستي: ديگه به هَپَلي ها بد نگاه نکنيم... شايد اونا خيلي بهتر از من و تو، سه راهي مرگ را بلد باشن!
منبع: ماهنامه امتداد- ش 46و47